ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

رویاهای در به در شده

داره میگذره .. خوب و بدش .. فقط میدونم داره میگذره ..

ازون روزای عجیب ت... که کلا نمیخواد که بگذره .. ولی وقتی من میگم میگذره

یعنی داره میگذره .. !

چطوری ؟ سر به هواس ..

اونجوری که میخوره زمین ..

اونجوری که درس نمیخونه ..

یعنی دل ِ درس خوندن نداره ..

اونجوریا که داره درگیر ِ زندگی میشه ناجور ..

اونجورا که دلش میخواد ..

اما خودش نیست .. خودش دیگه !!
خود ِ همون رویاهای لامصب مونده ..

رویاهای دربه در شده ..

رویاهائی که فقط نقششون گذر ِ لحظه های من تو هَپَروت بود ..

لا مصب ..

لامصب به رویاهای دربه در مونده ..

وقتی من میگم لا مصب .. یعنی لامصب ِ

خسته ؟ نـــــه .. گور بابای هرکی که ادعا خستگی میکنه ..

من که خوبم .. شما چطور ؟

تولدت مبارک : X

داری بزرگ میشی ، جلــــوی چشای من .. 

فکرت ، اخلاقت ، ایمانت ، اعتقاداتت .. 

داری محکم میشی .. داری آماده میشی ،  

تربیت میشی واسه تو این دنیا بودن.. 

دختر کوچولو .. باعث افتخار ِ همه ای ..  

چه گذشته .. چه حال .. چه آینده .. 

 

تولدت مبارک گندمکم  

دنیا رو برات آرزومندم عزیــــــزم ..  

یک ساعت زندگی ..

خیلی وقت بود مُردگی میکردم .. تا اومدم برسم به اتوبوس رفت ... خیلی وقته اتوبوس سوار نشدم دلم میخواد با اتوبوس بیام ... اما نشد .. راه ِ 10 مین َ رو یک ساعت تا در خونه پیاده اومدم .. خیلی وقت بود با مردم نبودم .. و فقط خودم بودم ُ اطرافیانم .. امروز راه رفتن .. نفس کشیدم .. پیرمردیو دیدم که کرکره رو نصفه کشیده بود پائین و با رفیقش دووز بازی میکرد .. بچه هائی رو دیدم که گریه میکردن و خوراکی میخواستن .. از کنار ِ ی گل فروشی رد شدم ... عجب بوئــــــــــــــــــی ... چه کاکتوسای خوشکلی ... چه گلای نازی ... مغازه صوتی تصویری بود .. چقدر نمای تی وی عالی بود ... مردم حرکت میکردن ... هرکدوم تندتر از من ... تمام دکه های روزنامه فروشی ِ سر راهم رو زیرو کردم .. یکی پای تلفن از چک حرف میزد ... یکی مهربون بود خیلی خوب جواب میداد ... یکی انگار ارث باباشو طلب داشت  اخموووو بود .. هر اتوبوسی از کنارم رد میشد خندم میگرفت ... اگه 10 مین صبر کرده بودم این همه راه نمیرفتم .. اما دوست داشتم .. حس خوبی داشتم .. تا برسم در خونه شاید 20 تا اتوبوس از کنارم رد شد ..وقتی  میوومدم از خیابون رد شم ماشینا چراغ میزدن که یهو نپرم وسط خیابون ... انقد حس خوبی داشتم .. حس اینکه منو میبینن !! خیلی خوب بود ... (الان هر کی ندونه فک میکنه هیچکی دوسم نداره) حس ِ خاصی بود .. وقتی هی راهمو دور میکردم .. وقتی وارد پاساژ شدم .. انواع لباسا .. گوشیااا .. انواع ادما ... با زبونای متفاوت و شیرین ... وای دوست داشتم ... بعد از مدتهااااااااااااا امروز زندگی کردم !! زندگی ! 

نگــــران ..

 

نگرانم .. نگران کنکور !!! نگران زندگیم .. نگران ِ این مغز ِ تودرتو ام که آخر از دست ِ من منفجر میشه .. نگران ِ نفس هامم ، دلتنگیام ، تموم ِ شبائی که با بغض صب میشن ، امتحانای کوفتیم ، لیسانس ِ مزخرفم ، بزرگ شدن ِ بی معنیم ، آدمای کثافت ِ دورم ، سادگیم ، حرفای صد من ی غازش ، اشکام ، آرزوهام ، شغلم ، آینده م ، حرفای دلم که به زبون نمیان ، و همه ی چیزائی که شدن دغدغه های من !! 

 

× ی پُست به نوع ِ استاد ِ روابط ×> کلمات کلیدی !!

عینک و دو کفت چشم ِ متفاوت

 

جدیدا سعی میکنم عینکمو بزنم .. 4 سالی هست عینک دارم اما هر کی میبینتم بهم تبریک میگه ... این واسم جالب ِ که عینک داشتن تبریک داره ؟ خوش بینانه ش اینه که تغییرات ِ جدید رو تبریک میگن .. انگار صورت دکوراسیون منزل ِ به هر حال .. از شیشه ی عینکم ی چیز میبینم ، از چشای خودم ی چیز ِ دیگه ... بر عکس تصور همه که الان فکر میکنن با عینک خیلی خوب همه جا رو میبینم باید بگم که وقتی عینک میزنم از همون چارچوب کوچولو که به عبارتی میتونم مثال ِ ی محیط زوم شده تو ی عکس رو بگم .. همون ِ ی قسمت هائی ازین دنیا رو خیلی خوب "فقط" میبینم .. و تماما روحم جائی پرواز میکنه که چشای دومم که شیشه های عینکم باشن نمیبینه ! ولی وقتی عینک ندارم .. شاید دووور رو خیلی خوب نبینم و تار ببینم .. امــــا خیلی راحت میفهممشون .. انگار اون دو تا شیشه خیلی مصنوعین و روح ِ تصویر ندارن .. مثل همون عکس .. ولی چشای خودم ... حس قشنگتری دارن ... کاش کسی عینک رو دوست نداشته باشه .. کاش زندگی ِ باروح رو همه بتونن تجربه کنن .. 

 

تغییرات

 

گندم درست می گفت .. تغییر کردم .. یعنی بلاخره تغییر کردم .. ی روزی از زیادی ادای خوب دراوردنم حالم بهم میخورد ... ازین که هر کی گند میزد به هیکلم و میگفتم عیبی نداره متنفر بودم ، همون روزا که سعی میکردم واسه همه مامان باشم و اجازه نمیدادم همه مثه خودم اشتباه کنن ، اینا خوب بودن نیست .. ادای خوبی دراوردن بود ... اره من اینجوری بودم ... الانم کم اینجوری نیستمااااااااااا هستم ! ولی جدیدنا از کسی که بهم بدی میکنه متنفر میشم .. باورش سخته اما همینه ، خیلی رک میتونم حسم رو بیان کنم که دارن بهم دروغ میگن ، ازینکه دیگران فکر کنن من کـــــــــــورم و نمیبینم و دروغ بگن بدم میاد .. خیلی .. کمی آروم تر شدم .. امـــــــــا بی تفاوت تر .. بی خیالتر ... نه ازون بی خیالی های خوب ..نوچ ازون بی خیالی های خیلی بد ، ازونا که ی جا که حواست نیست و گرمی ی سلطل آب یخ میریزن روت .. بعد میفهمی چه گندی زدی .. ازونا ...   

درد

ی دردی توی این روزا هست .. که فهمش واسه من گذری ِ ...

یعنی مثه این میمونه که من توی ی حباب باشم (ازون مثالای کودکیمه)

و هیچی ازین دنیا و روزاش نمی فهمم ، نمیدونم چه اتفاقی توی این روزام داره میوفته .. اما دارم پشیمون میشم ... دارم به غلط کردن میوفتم ، که دعا میکردم کاشکی بزرگتر شم ، بزرگ شدم نوعی بیخیالی مزمن می خواد که من نمیتونم بی خیال باشم ، چون اطرافم ادمائی هستن که دنیا رو اونجور که هست نمیبینن .. واقعیت ها رو نمیبینن ... کلا با حقیقت ها سروکار دارن .. اما کسی نیست بگه که حقیقت خیلی خوبه اما شدنی نیست .. یک درصد هم شدنی نیست ، اما ... هیچ چیزی درست نمیشه .. من به هیچ کدوم از آرزوهام نمیرسم ، نمیتونم بگم کاش بشه .. اما میتونم بگم کاش کمی آروم بشم .. بی خیال بشم ..

سالگرد

12 سال گذشت ... اما خاک قبرش هنوز واسم تازه س .. 

داغ ِ نبودنش به عمق ِ جووونم رسیده .. 

خداروشکر که نیست .. 

نیست که این روزا ببینه ... 

این روزای نکبتی و بی پدری رو .. 

هر چند واسه اونا اون موقع هم که بودی فرقی نداشت ..  

کارشونو میکردن و روی دل ِ زخمی ِ توی پدر نمک می زدن .. 

ولی من که کوچولو ترین عضو خونواده بودم... 

دلم واست تنگ ِ   

دلم آغوشتو میخواد ... و تو نیستی ... 

مثه همون وقتا بی بهانه منو به بغل بگیری و باهام شوخی کنی .. 

واسم بستنی بخری .. پفک بخری .. منو ببری پارک .. 

حالا این دختر کوچولوی خونواده شده 22 ساله .. 

تو رفتی و همه چی رو جا گذاشتی ... مثه قلب ِ من .. 

یادته ی بار اومده بودی منو ببری ؟ مامان نذاشت : (( 

کاش برده بودی .. این دختر کوچولو هر روز که میگذره داره بیذار تر میشه ازین زندگی و ادماش 

ادمای بی شرفش .. 

این ادمای کثافتش .. 

کثافت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

جات خالی ِ ... اما جات خیلی خوبه .. ! 

بخواب بابائی ... بخواب .. : * : (( 

خود ِ گم شده ی من !

نمیدونم تو کجای این روزا گم شدم که دستم دیگه قلم نمیره .. 

نه تنها به کیبورد .. حتی به قلم .. نمیدونم انگیزه هام واسه ی بودن و زندگی کردن از کی به باد رفت ، نمیدونم تمام ِ انگیزه هام چرا تبدیل شده به ی نا امیدی که توده ش زندگیمو اینجوری داره نابود میکنه ، فقط میدونم که ی مُرده م ، ی مُرده که متحرک ِ و فقط با حرفای ی سری از آدما مثل بابا که با حرفاشون بهم تلنگر میزنن ، مثه شوک ِ الکتریکی .. و تا مدتی منو به فکر میبرن .. گاهی اشک توی چشمام میارن .. گاهی هم ی بغض ِ خفیف که دیوونه کننده س ، ی کوچولو مثل ِ این بچه مظلوما شدم .. که بیشتر شبیه این ادمای احمق میزنن .. نه مظلوم .. دیگه کارم به جائی رسیده که وقتی میخوام به کسی برسم به خودم این جمله " ماسک لبخند" رو میگم ُ ناخودآگاه و به زور ی لبخند میزنم تنگ ِ قیافم ُ و میشم همون که بودم .. ! این آخرا دیگه سر کلاسم نمیتونم تمرکز کنم .. چه برسه روی حرفای اطرافیانم .. مثلا بابا داره اتفاقات ِ روزشو واسم تعریف میکنه یهو ی سوال بی ربط ازش میپرسم .. خُب این انتهای بی شخصیتی ِ من ِ ولی دست ِ خودم نیست .. مثلا دیروز یهو به خودم اومدم دیدم اتاقم افتضاح ِ قرن ِ و من مدتهاست توی این به اصطلاح زباله دونی شب و روزم و میگذرنم ، این روزا تنها وقتائی خیلی خوشحال میشم که گندم و از نزدیک میبینم .. با مسیح حرف میزنم .. خانوم تپلی درو به روم باز میکنه که غافلگیرم کنه .. وقتی با بابا تماس میگیرم و وقتائی که باهام حرف میزنه و بهم شوک میده .. همین .. من گم شدم فقط نمیدونم کجای این روزا بود که من حالا دیگه خودم نیستم ..  

چند شب پیش با تمام ِ این دیوونگی هام و خواسته هام و همه چی ُ همه چی روی آینه ی اتاقم به انگلیش نوشتم "من میدونم تو بهترین خدائی" حقیقت هم همینه .. 

این روزا عجیــــــــــــــــــــــــب تسلیم خواست ِ توام .. این روزا عجیب به تو فکر میکنم .. عجیــــــــــب !! :* ماچ واسه خدا :*