ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

لعنت خدا ...

بغض دارم ی عالمه بغض توی گلو مونده .. 

حالم اصلا خوب نیس .. 

نگرانی از همه چی و هیچی .. 

ی عالمه گریه ک ِ امیدوارم توی همین امسال جا بمونه .. 

ی عالمه بدبختی و ناراحتی .. 

ی عالمه ........................................................................ ! 

ی عالمه نقطه ک ِ حتی این ی عالمه هم نمیتونه گویای حال ِ لعنتی ِ این روزای من باشن ! 

لعنت به من و این روزام .. 

لعنت به تموم ِ بدیا 

لعنت به همه ی بد شانسیام .. 

لعنت .. 

لعنت خدا بر ........................... !   

۹۰ و پایان ِ روزهای صعب !

بازم رسیدیم به آخر سال .. ! 

امسالم مثه سالای دیگه گذشت !! دسته خیلی وقتاش سخت گذشت .. تلخ گذشت ، باب ِ دل نبود .. اما گذشت ! با تمام ِ بدیاش گذشت .. اینم باید بگم که 89 و 90 جزئی از بدترین سالهای عمرم بودن .. با این حال امیدی به خوب بودن 91 ندارم .. ولی همچنان بانو ئی پُر از آرزو هستم .. ! 

و همچنان چشمم رو ب ِ آسمون خداوندی ِ تا به همه ی خوبی ها برسم .. هر چند ک ِ فهمیدم ک ِ به این خوبی ها رسیدن مشروط ب ِ گذروندن خیلی بدیاس توی این دنیا !! که تا این سختیا و تلخیا رو نگذرونی .. اون خوبیا به دستت نمی رسن .. تازه کیفیت تلخیا هم خیلی مهم ِ و اون خوبیا رو اونجور ک ِ میخوای بدست نمیاری بازم ..  

ولی خیلی خوشحالم که 90 داره تموم میشه ! اصن دارم روز شماری میکنم که چرا انقدر دیر می گذره لامصب .. !  

توی این سال ِ لعنتی .. توی 365 روزی همه ی 365 روزش رو مریض بودم ، هم خودم ، هم بابائی هم مامان ! توی این 365 روز ، روزی نبود ک ِ دهن ِ این مردم ِ لعنتی بسه باشه و پشت ِ سرم حرفی نزنن !! فقط خدارو شکر با تموم ِ عیب ُ ایرادائی که دارم این لعنتی ها نتونستن ازم ایراد بگیرن و حرفای صد من ی غاز و بی منطق از دهن ِ لعنتی شون ریخت بیرون ! 

انگار دارم بزرگ میشم !  دارم وارد دنیای بزرگترا میشم .. صبورتر از سال های پیش شدم ، آرومتر از همیشه م ، بیشتر از قبل همه چی رو میریزم توی خودم ، بیشتر از قبل ضعیف شدم ، چ ِ جسمی چ ِ روحی ! اما با تمام این بدیا ک ِ پشت ِ سر گذاشته شد بازم میگم خدارو شکر .. میتونست بدتر ازین باشه .. ولی نشد ! 

و ممنونتم خدا جون که هوامونو داری .. با این ک ِ خودم زیاد هواتو ندارم ! 

 

روزای خوبی هم گذشت ! روزائی ک ِ به بابائی نزدیک تر شدم ، مامان بهم نزدیک تر شد و بیشتر از همیشه بهم اعتماد میکنه ! نه اینکه جای خانواده شو گرفته باشم نه !! اون ک ِ هیچ وخ نمیشه ! اما حس میکنم بیشتر ازینک ِ وقتشو با اونا بگذرونه با ماس ! 

 

این ترم عجیب دَدری شدم .. حوصله رفتن دانشگاه رو ندارم اصن ! 4 سال به همین راحتی تموم شد ! فقظ ازش 3 ماه مونده با برگه ی فارق التحصیلی رو بگیرم !!! با تمام ِ تجربه ها و خاطره هاش !! با تمام ِ سختیا و بدیاش ! و تمام ِ خوبیاش ! ک ِ ی نمونش همین گندم

ی دوست ِ خوب واسم موند !!  

 

بهترین روزائی که توی امسال گذشت همون با گندم بود ! گریه ها و خنده هامون .. مشکلاتمون .. کنار همدیگ ِ ... تجربه هائی که با هم بدست اوردیم .. چ ِ تو خونه ی اونا .. چ ِ تو خونه ی ما ! با هم گذشت .. بیشتر از همیشه ! مثل خواهر .. گاهی نزدیک تر از حتی خانوم تپلی ! 

 

و جوجه کوچولوم ک ِ چ روزائی رو با هم نداشتیم .. واقعا جوجه م بود و هست .. ی جوجه ی تپلی و بامزه و شیرین و دوست داشتنی ! که با هیچی تو دنیا نمیتونم اینا رو عوض کنم ! 

 

از همه ی اینا ک ِ بگذریم ، خیلی خسته م ! نمیدونم این خستگی با چی رفع میشه .. اما دوست دارم این خستگی زودتر رفع بشه .. حالا هر جور ک ِ هست ! 

دلم ی دوربین فوق العاده میخواد ک ِ بزنم به کوه و دشت ! 

کاش سال جدید ی جور دیگه شروع بشه .، کاش تموم بشه این دردا و سختیا و تلخیا ! 

کاش ی انرژی جدید و دوباره سِند شه !! 

کاش خوب شم ! درد معنی نداشته باشه واسم ! 

کاش !!!! 

 

 

91 سر سازش داشته باش ! مچکرم ! 

بــانــــــو !  

۲۵/۱۲/۹۰

امشبم گذشت ..  

واقعا نمیدونم .. 

هیچی !!! 

ولی خوبم ..  

خدارو شکر ! 

:‌ (

افتادگی ِ دریچه ی میترال  

 

دنیای واژگون ِ من !

همش دارم فکر میکنم ک ِ هی مینویسم که جدیدا که چی بگم .. 

ی عده ی خاصی نظرات ِ جالبی نسبت به نوشته هام میدن .. !! 

گاهی فکر میکنم مسخره م میکنن .. عجب ! 

 

نمیدونم ، نمیدونم ازین دنیا چی میخوام .. یا اگرم چیزی خواستم بهش رسیدم یا نه .. 

ولی اینو میدونم قاطی کردم .. یادم نمیاد چی خواستم و چی میخوام .. 

نه اینکه یادم بره ها .. ولی قاطی شدن همه چی باهم داره اعصابمو میریزه بهم .. 

بغض ِ ی مادر دردناک ِ . . .  وقتی که بهت میگه " هر چقدر که گوشت روی گوشتت اومده ، جونمو دادم ... حالا که گوشت از گوشتت داره میره .. جونـــــــــــــــم داره میره .. " 

این ی تلنگر بزرگ دیشب بود .. که تازه فهمیدم که مامان هست .. مامان .. !! 

تازه فهمیدم یک هفته س که مدام توی اتاقمم .. یک هفته س که غذا نمیخورم .. یک هفته س که نه به فکر مامانم .. نه بابا ! خُب این افتضاح ِ محض ِ !!! تازه فهمیدم دارم با خودم چ ِ میکنم .. 

اونم با ی نگاه توی آینه !! بازم حرفای مامان .. زیر ِ چشت گود رفته ... زرد شده صورتت .. گردنت مثه چوب کبریت شده .. میفهمی داری چی کار میکنی با خودت !! 

واقعا نفهمیدم چی کار کردم .. تنها چیزی که تونستم در برابرش بگم این بود که " به هیچی فکر نمیکنم باور کن !! من ناراحت ِ هیچی نیستم !! اینا همش درونی ِ و نمیفهمم چطوری شده که اینطوری شدم .. و سیستم ِ غذائیم کمی بهم ریخته .. " !!! ینی واقعا همیناس ؟ 

واقعا خودمم نمیتونم تشخیص بدم که جریان چیه که دارم همینجوری آب میشم .. گفت دیگه هیچ کسیو راه نمیدم خونه ... منم که خوشحال و خندون !! 

 

کی میدونه به من چی میگذره ؟! 

 

اوووووووف

خوبم .. امشبم تموم شد  

ولی مردم و زنده شدم ..  

سخت گذشت ..  

ساعت 8 جمعه ! ۱۹/۱۲/۹۰

خانوم تپلی رو زنگیدم گفتم میخوای بری بیرون  گفت نه .. گفتم پاشو بیا بالا گفت ببین مریضم ... صدامو .. گفتم بیا خوراکی بدیم بخوری خوب شی .. 

بعد از کلی فوش و فوش کاری نیم ساعت بعد اومد .. اروم شدم ی کم .. کلی کمک مامان کردیم و اتاق منم تمییز شدو دیگه کلی حرفیدیم و اصن خیلی عادی ِ همه چی ..  

نمیفهمم .. دیگه خودمم دارم شاخ در میارم .. مامان میگه چه عجب سر به جونمون نذاشتی این دفه .. ولی باید خدا رو شکر کرد .. خیلی جیگری هاااااااا بماند ... 

ولی استرس دارم .. نیدونم چ کنم .. زودتر شب بیاد بره خلاص شیم : ( 

 

روزای خاک بر سری ..

خُب همه چی اونجور که ما میخوایم پیش نمیره .. 

همه میگن خوشحالی .. ولی واقعا خودم نمیدونم درونم داره چی میگذره .. 

واقعا نمیفهمم .... شاید همونی که از خدا خواستم ... 

خنثی باشم تو ی همچین روزائی .. 

مبارزه دیگه بسه با همه ... تو ی کاری کن .. 

ازت خواستم وقتی من میگم نه ... کسی روی حرفم حرف نیاره .. 

گفتی باوش ِ 

حالام ازت میخوام فردا فقط بگذره ...  

چطوریش مهم نی ... تو ی کاری کن اگرم قراره بد باشه .. 

من نفهمم .. نفهمم که چطوری داره میگذره .. 

من نا امید تر از اون چیزیم که همیشه دیدیم .. 

خودت خوب میدونی دارم چی میگم .. 

3 کیلو در عرض 4 روز کم کردن .. 

میدونی نمیکشم .. میدونی نمیتونم .. 

از تو این فشار داره لِهَم میکنه .. ببین منو ؟! 

خیلی وقته هیچی دیگه واسم مهم نی .. 

خیلی وقته که دیگه جز به خاطر مامان بابا ..  

ولش کن ... خدا جون بیا فکر نکنیم .. بیا بگذرونیم 

مثه همین 4 روز که گذشت ... نگرانم نگران ِ خواسته هام .. 

نگران اینکه اون چیزی که باید بشم هیچ وخ نمیشم .. 

نگرانم !! 

تو نگرانیامو از بین ببر : * 

جز تو هیچ کسیو ندارم و هیچی نیستم !! 

اگرم خیلی خوبم و شاد ؟ 

به خاطر خودته که بهم گفتی .. 

 

-: این زندگی ِ دنیا چیزی جز بازی و سرگرمی نیست . و زندگی واقعی سرای اخرت است . اگر میدانستند !!  

فکر بی خود ممنوع

اومدم پای کامی که فکرای بی خودی نکنم .. 

ینی اصن فکر نکنم :دی 

چی میشه نمیشه مهم نیست .. 

این روزا باید بگذره .. 

ی روزی به خودم گفتم باید این مسائل عادی بشه .. 

فکر میکنم داره میشه ... 

سعی میکنم بخندم و به مسخره بازی بگیرم .. 

 

اووووف حوصله دانشگاهو هم که اصلا ندارم  

بی بهانه

گاهی دلت میخواد بنویسی ..

عجیب غریبم بنویسی ..

اما حس ِ اینو نداری که به ذهنت رجوع کنی و

واسه خودت خاطره بسازی ..

همه اینا بهانه س .. واسه روزائی که میگذرن .. 

اما تو حوصله ی بیان کردنشونو نداری .. 

تسویه حساب

چهارشنبه پر از وقایع خاص بود .. ازون روزای دیوونه بود .. 

از همون 6 صب که پاشدم انرژی فوران میکرد ..  

همین که رسیدم مترو قطار رفت گندم و دیدم داره پیاده میره .. هویجوری ازون نگاههای متمرکز کردم برگشت نگام کرد  دیگه از همون جا هی خندیدیم تا خود ِ یونی .. استاد دیوونمونم دیر اومدو کلی داستان گفت و شاد گشتیم و از آمریکا گفت و سیستم هاش .. خوشمان آمدو بعدشم رفتیم سر کلاس متون و کلی خندیدیم با بچه ها دور ِ هم ُ اینا .. 

 

تا ساعت 4 هم تو سالن و بوفه و اینا ول گشتیم و دوستان ِ شریف ِ دراز گوش ِ دراز  پا رو دیدیم ُ ملت شریف رو اسکول کرده بودن ما هم کلی خندیدیم که چطوری با مردم بازی میکنن بی شرفا :دی 

دیگه رفتیم سر کلاس ی روانی به تمام معنا .. لورل کنار ما نشسته بود قرار بود به توصیه گندمی بزنم تو دهنش ولی خُب دفه دیگه ایشاا.. 

این ترم خوبیش اینه که با بچه ها کلاس داریم و زیاد تنها نیستیم ... اکثرمونم ترمای اخریم و اصن ی جوری ِ . 

با باغبون ِ یونی دعوام شد نزدیک بود بیاد منو بوخوره .. بعد با اون دختره که خیلی با ظاهر غلط انداز ِ نزدیک بود باز منو بخوره .. بعد گندم منو از توی حلقش کشید بیرون واقعنی از همین تریبون ماچ !! فداش میشم .. اخرشم که ساعت 6 تا 8 کلاس تاریخ تحلیلی داشتیم واس خودمون سوت زدیم و اینا .. یادم رفت با استاد اندیشه اسلامی دعوا کردیم .. قورتش دادم بعد از چادرش گرفتمش کشیدمش بیرون .. خیلی تلخ بود .. دیگه الان تو دلم چیزی نمونده .. ولی بازم نمیتونم قول بدم  

دیروزم رفتیم خونه مادر شهربانو اخه چشماشو عمل کرده بود : ( حالش خوب بود دیگه مامان کلی کمکش کرد واسه خونه تکونی .. ! منو ساغرم بحث علمی میکردیم .. از کتابائی که خریده بود کلی حرف زدیم .. آورد نشونم داد .. کلی بهش افتخار کردم .. چائی ریختم باهم خوردیم .. البته تمام ِ اینا بعد از ی جرقه بود ... همون اولش حاظر جوابی کرد که بهش گفتم بد نی ی کم شخصیت داشته باشی .. دیگه مثه بچه ی ادم حرفید .. ی کمی خیلی زیاد تحویلش نگرفتم که اونم فهمید از چه راهی وارد بشه .. از کتابا !! 

کلی از مدرسشون واسم گفت .. از عمه هاش گفت که ازدواج کردن .. ساغر ی شخصیت خاصی داره چون از عنفوان کودکی توی زندگیش مشکلات زیادی داشته .. از سنش بیشتر میفهمه .. حتی توی برخوردش هم اینطوریه .. کاملا نشون میده .. واسه همین با کسی معمولا راحت نیست .. حرفای دلش رو باهام در میون میذاره که پری سر این مسئله خیلی خوشحال ِ البته من هم .. خُب درسته خواهر نداره اما من میتونم نقش ی خواهر بزرگتر رو واسش داشته باشم هر چند خوب نباشم .. اما گاهی تنها "وجود" ی شخص کافیه .. خونه ی ارسلان رفتیم و بعدشم برگشتیم .. البته خاله خانوم رو هم کمی شستیم گذاشتیمش کنار .. پهنشم کردیم ولی خُب شعورش در حد گیلاسم نبود که به خودش بگیره .. خنثی شده دیگه بیچاره .. 

امروزم که جمعه س ول معطل می باشیم .. !! 

 

× جوجه بیمارستان ِ امیدوارم این یکی هم به خیر بگذره ! 

× 10 / 12 تولدت مبارک !! دومین سال ِ که به خودت تبریک نمیگم !! نمیشه که بگم ! : ) 

× تپلی امروز از سفر میاد !!  

ازون وختا که حرفی واسه گفتن نی

ی عزیزی به اسم ِ یه مشوق برام پیام گذاشته .. 

 

دوست من اول از همه باید ازت تشکر کنم .. شما لطف داری عزیزم .. تا حالا چند نفر دیگه بهم گفتن ولی خُب حرفت رو دوست داشتم و باید بگم که خودمم علاقه دارم بهتر بشه اما ... 

انگار توانائی شو ندارم .. ازت ممنونم عزیزم .. 

 

 

× روزای الکی و خاک برسری .. اصن پایه ی پیچوندن ِ کلاسام شدم .. نمیرم هیچ کدومو .. 

فقط دو شنبه ها میرم که ازون به بعدش تعطیلی میزنم بهش :دی ! 

حالا فردا قرار ِ بریم .. از 8 صب تا 8 شب : ( 

حسش واقعا نی  

شیرین ِ تلخم

 برای شیرین  

حرف هائی هست ک نمیتونم بزنم .. 

از تمام ِ وجود دلم میخواست کنارت باشم .. 

تو تمام ِ دلگرفتگی هات .. 

اما ..

میخوام برات بگم .. 

بگم که دوست ِ خوبی واسه روزای سختت نبودم .. 

ولی تو بودی ، 

توجیه نمیشه کرد نبودن هامو .. 

اما باید بگم که تو خیلی خوب حرف میزنی .. 

حرف های تو بخشی از امید ِ الآن ِ زندگی ِ منن ! 

شیرین .. دوست عزیزم .. 

خوب باش ، جبران ِ گذشته ها رو باید گذاشت کنار .. 

مثل من نباش و بذار بگذرن اون روزای لعنتی ! 

به فردا فکر کن ، ک ِ قرار ِ چی بشی .. 

خودت برای خودت .. 

نازنینم .. از امیدوارم به آرامش برسی : * 

خوبی ، خوبتر باش  

دوستت دارم مهربونم : * 

تولدت مبارک

تولد خانوم تپلی ِ ..

و من بی حال ُ حوصله ..

چقدر دلم براش تنگ شده ..

× تپلی تمام ِ زندگیمی ... تولدت مبارک عزیزکم  

بدون ِ عنوان : )

هر چی به خدا نزدیک تر میشم ، آدما رو با تمام بدیاشون دوست تر دارم  
 
× تب دارم .. 

مراسم ِ سال

روز خوبی بود .. تمام ِ تلاشمو کردم خودم باشم .. خُب همیشه سعی میکردم توی مجالسشون پوشیده باشم چون اونا از نوع ِ پوشش ِ من خوششون نمیاد .. ولی این دفه فرق داشت .. توی مراسم واقعا جلب توجه میکردم .. !! 

مراسم سالگرد عزیز بود ، یک ماه جلوتر گرفتن که مردم به مراسم عیدشون برسن .. خدا به خیر کنه این عمه ها چ ِ نقشه ای واسه عید کشیدن !! بماند .. دیروز کلی لباسای توی کمدمو ریختم بیرون و پوشیدم .. رنگ تیره مثلا مشکی داشتم .. اما مناسب مراسم نمی دونستم ... دیگه اگه 20 تا لباس مشکیم بود توی اون دوماهی که جولون دادن مجبور شدم پوشیدمشون .. مامان گفت چرا مشکی ؟ این لباس سفیدرو بپوش .. هی میگفتم نه میخوای عمه ها دهنمونو صاف کنن ؟! بعد از کلی مامان بگو من بگو .. ی تاپ مشکی تنم کردم با شلوارک سفید .. عجیب خوش استایلم میکرد .. مامان گیر داده بود همینو بپوش و من میگفتم نـــــه .. زشته  بد نگام میکنن ی چی میگن بهم ... مامان هی میگفت غلط کردن .. به نسیم مسیج زدم چی میپوشی ؟ گفت بولیز دامن .. گفت تو چی گفتم نمیدونم : )))) بعد از کلی گشتن و اینا چند تا رو کاندید کردیم که یهو یاد ی تاپ دامنم افتادم که خیلی دوسش داشتم ولی به خاطر اخلاق ِ نمیدونم چی .. ولی حالا میگیم بسیار بسته و مذهبی ِ اینا .. نپوشیده بودم .. واووو پوشیدمش .. ! 

آبی بود .. دامنش انقدر تو پام خوش فورم بود که نگو .. حتی بیشتر از اخرین باری که پوشیدمش .. ناخن هارو هم نمیشد لاک بزنم  واس ِ همین برچشب زدم و برق ناخن زدم .. برچسبای پروانه .. انقدی نازن رو ناخنام .. دیگه رفتیم و دیدیم همه با روسری نشستن و فقط زن عمو هام و دختر عمو هامن که بدون روسری و تقریبا شیک نشستن .. رفتم لباس عوض کردمو یک راست رفتم پیش دختر عموهام  همین شکلی ... همین که عمه بزرگمو دیدم لباس صورتی تنش بود اصن رفت رو اعصابم ... دقیقا اکثر بچه ها چون اخلاق ِ گند ِ اینارو میدونستن مشکی یا رنگ ِ تیره پوشیده بودن جز عروس ِ عموم که هم سن ِ من ِ اونم خاکی رنگ تنش بود ..  ینی چش ِ همه زده بود بیرون ک ِ من چطور جرات کردم اینجوری برم تو مجلسشون .. نسیم بیچاره که همین ک ِ رسیدم گفت وقتی اومدم دیدم همه این شکلی خز نشستن با همین شلوارم نشستم  دیگه ما تو اتاق بودیم هممون ... اونور روضه میخوند ما هر هر میخندیدیم :دی وسطای مجلسم بلاخره از تو اتاق اومدم بیرون .. با بچه ها جمع شدیم ی جا ... بگو و بخند ... همه مارو نگاه میکردن .. هر کی میرسید میگفت همیشه شاد باشید : ))))) حالا خبر نداشتم هر وقت دور هم جمع میشیم رو کول ِ همیم : )))) جای تپلی خیلی خالی بود .. خیلی خوش گذشت .. از وقتی اومدیم خونه حالت تهوع ، سردرد و سرگیجه حالمو گرفته .. : (((  تازه چند بارم نزدیک بود تصادف کنیم : (

 

اینم از سالگرد ِ دوم ... اون بنده خدا هم خدارو شکر دوماد شدو اخرین تیکه های ممکن رو هم انداختن و به معنای واقعی قهوه ای رنگم کردن ولی بازم سکوت کردم .. و به شوخی ردش کردم .. کاش تموم بشه این تیکه ها و طعنه ها .. خدا هم صبرش حدی داره من که بنده شم و خیلی خیلی کوچیکم ! 

تمشکی ِ متفکر

سستن .. دلم دستم چشام ..

همه چی ی جور ِ خاصیه ..

همش دارم به خودم امید میدم که همه چی درست میشه ..

این روزا زود میگذره و تو به هدفت میرسی ..

اما مرددم .. روی هدفام .. بیشتر از همه چی این مرددم میکنه ینی من به جائی می رسم ؟

از بس همه بهم گفتن هیچی نیستی .. هیچی نمیشی .. هیچ امیدی به اینده ..

به کارائی که میخوام بکنم ندارم ..

کاش خدا باهام حرف میزد و بهم میگفت که این همون راهیه که باید بری

یا راه قبلیتو ادامه بده ..

این استاد دیوونمون ی حرف ِ قشنگی زد ..

" وقتی به چیز ِ مطلوبت میرسی که تلاش کنی .. وقتی خودت ی چیزی شدی شرایط خوبی پیدا میکنی " 

همش دارم به بزرگ اندیشی فکر میکنم ، به اینکه واقعا اگر توقعت از زندگی بالا باشه به ی حدیش می رسی ؟ یا نه همون حرف خدا که توی کتابش میگه به " هر کس ، هر چقدر که بخواهم میدهم .. !! " توی تضاد درگیر شدم .. ایده ی من با ایده ی خدا چقدر فرق داره .. 

تلاش من بی خودیه ؟ یا اینکه خدا به اندازه ی تلاشم یا حتی بیشتر از تلاشم بهم کمک میکنه ؟!  

و ی چیز ِ دیگه ای که این روزا خیلی عذابم میده کنکور ِ دوباره س ... ینی واقعا درست انتخاب کردم ؟ ینی قبول میشم ؟ ینی میگذره این روزا یا نه .. من فقط یک سال از همه ی دنیائی که روی آب ساخته بودم دور شدم ؟! 

 

تنها چیزی که این روزا ارومم میکنه اینه که خدا رو دارم .. خدا دوسم داره .. اون نمیذاره چیزی بد بشه .. تنها خداس که بهم ارامش میده .. همه چی حل میشه .. کمکم میکنه !!  

 

نمیدونم  

استاد

رفتیم سر کلاس .. اومد .. وقتی منو گندم و دید اصن به رو خودش نیاورد 

ی خورده گذشت گیر داد چرا با من واحد برداشتید .. 

یا مجبور بودید .. یا ترم اخرید و بازم مجبورید یا اومدید ببینید واقعا من بدم یا نه .. یا هیچ کدام ... وای یکی از بچه ها گفت شایدم همه ی موارد ... چقدر خندیدیم ..   

چند نفرو صدا کرد و گفت چرا اینجائی ؟ هر کی ی چی گفت یکی رو که بهش گفت تا حالا اصن ندیدمت .. اونم گفت اخه دم به تله ندادم تا حالا : ))) یک کِر ِ خنده ای بود : )) 

منو نگاه کرد و گفت شما چی ؟ گفتم چیو چی ؟ گفت اینجا چی کار میکنی ؟ سوت میزدم .. با بدبختی گفتم تداخل کلاس بوده .. : ))) 

کلی تیکه هم انداخت که ما اصن نگفتیم با مائی یا نه .. : )))