ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

تجربه یا هر چی !

5 ساعتی میشه از سفر برگشتم ، خسته م .. نمیدونم اسمشو چی بذارم .. اما اولین چیزی که به زبونم میاد تجربه س ! یا من خیلی حساسیت به خرج میدم .. یا !!! ولی فکر میکنم من دارم خیلی حساسیت به خرج میدم ! : ( خسته ی سفرم و دلم نمیخواد بهش فکر کنم .. فقط دلــــم ی ِ خواب ِ اروم میخواد فقط ! : |


× مرداد تموم شد و من بی نهایت از این رویداد خرسندم ! : )



اولین بار ِ جذاب

فردا میریم سفر .. و این اولین سفری هست که هر دو کنار همیم !

هیچ حسی ندارم فعلا .. :D امیدوارم خوش بگذره !


همه امشب اینجا بودن عموها و عمه ها .. خیلی خسته شدم ولی خوش گذشت ! با دختر عموها کلی گپ زدیم و کلی خندیدیم .. خوب بود :X


ی مشت حرف ِ مفت

دقیقا دو سه هفته پیش بود که سیندرلا گفت مراقب اطرافیانت باش ، امروز هم خرگوشی این حرف و بهم زد + ... این که داداش کوچیکه امروز واسه خرگوشی دردو دل کرده ی ِ حرفه ، اینم که خرگوشی ازم میخواست از رابطه مون واسه سیسیلی و عروس بزرگه چیزی نگم ی حرف ِ دیگه س .. خُب من اصلن هم کلام نمیشم با اونا .. اونم توی موارد شخصی ِ زندگیم .. وقتی باهام حرف میزنن و از خرگوشی میگن حس میکنم چقدر از من جلو هستن و همه چیز ِ زندگی ِ منو میدونن و من انگار یکی از اصحاب ِ کهفم و در غار :-S . این که ادم به داشته های خودش قانع نباشه و همش دیگران و مثال بزنه و به خاطرش زندگی شو ، آینده شو به خطر بندازه خُب دیوونگی ِ محض ِ .. ! ولی بعضیا انگار زندگی رو صحنه جنگ جهانی اول میدونن و خودشون مثل ادمای قرون ِ وسطی برخورد میکنن ! باید بگم الآن قرن ِ 21 هستیم و دنیای گفتگو و زندگی ِ متمدن ِ ! : | نه جنگیدن و لجبازی کردن سر ِ ی ِ سری مسائل اونم توی زندگی ِ رسمی ، بعضی ها دنیای دوستی رو با زندگی متاهلی اشتباه میگیرن ، به جرات میتونم بگم خیلی فرقشه ! : | و کوچکترین اشتباهی ، راه ِ بازگشتش تنها به ضرر خودته ! عقل هم چیز ِ خوبیه واقعا ! : )


× حسادت ، تقلید ِ کورکورانه ، لجبازی ، عاقبت ِ خوشی نداره ! 



بلای عظیم !

کاش انسانیت انقدر بالا بود که حتی وقتی ی شخص ِ پر نفوذ ُ قدرتمند کشوری هم که هستم ، انقــــــــــدر مردمم رو دوست میداشتم که وقتی میدیدم زیر ِ آوار موندن با کت و شلوار شیکم (هر چند ...) میرفتم ، با کت و شلوار حالا پاره پوره هم نه خاکی بر میگشتم .. اصلا نمیتونم بفهمم .. خوشحالم که قدرتمند نیستم .. خوشحالم که هیچی نیستم .. 


× امیدوارم هر چه زودتر مناطق زلزله زده سامون بگیره : (

آمین !




انرژی +

خُب این حس ِ خوبی ِ ک ِ همه جا هوامو داری ُ وقتی میبینی اینقدر جنب ُ جوش دارم نگرانم میشی ، خُب این حس ِ قشنگی داره واسم ، بعضی چیزا هست که نمیتونم حلش کنم و به زمان نیاز دارم ، یعنی زمان میخوام ک ِ بتونم روال ِ عادی شو طی کنیم باهم .. خودتم اینو خوب میدونی : ) بعضی وقتا بعضی از آدما هر چند نزدیک خیلی خوشگل میتونن گند بزنن توی حالت ، خُب خوش بینانه ترین نوعی ک ِ میتونم بهش نگاه کنم اینه ک ِ زمان این رو هم میتونه حلش کنه : ) 


عرووس بزرگه راست میگه ، وقتی به همه چی مثبت نگاه کنی ارامشت بیشتر ِ تصمیم دارم نگاهمو خیلی خیلی مثبتش کنم : ) من میتونم ، میدونم بانو !


× انقده حس ِ خوبی داره ، که وقتی میبینی ی ِ دوست داره به خونه ی آرزوهاش نزدیک میشه ! 



تلخنــــد

رفتیم خونه مادر شهربانو ، حالش خوب نبود ، ساغر با ذوق ِ زیاد و خیلی با ادب تر از قبل بود .. دلم برای این بودنش تنگ بود ، هیچ وقت به عمرش ندیده بودم این شکلی باشه :D مامان گفت بریم خونه پسر خاله ت نی نی رها تازه به دنیا اومده .. منم ی مقدار هدیه گذاشتم توی پاکت و رفتیم ، از همون در ِ ورودی ، شوهر خاله م با ی قیافه ی باور نکردنی .. اصلا تحویلم نگرفت : ( رفتم تو پسر خاله م بود سلام کردم به زور جوابمو داد و روشو کرد اونور :-S اون یکی هم که :-& اصن انقدر حالم گرفته شد ، اولش به روی خودم نیاوردم ، پری زد به پام فهمیدم تابلو میزنم ی خورده لخند و چاشنی ِ تلخیم کردم و خاله م اومد با ناراحتی ِ زیاد باهام حرف زد :-& اصلا دلم نمیخواست اونجا باشم : ( دیگه از شانس مامان گفت بریم و 10 دقیقه بیشتر ننشستیم .. عروس ِ پسر خاله سومی رو هم دیدم .. : | مادر شهربانو دید خیلی ناراحتم گفتم بذار بدونه چرا ناراحتم فکرای دیگه که خیلی بدن به ذهنش نیاد .. اصن خوشم نیومد !!


× مادر شهر بانو ی ِ عالمه مربا و ترشی و لواشک واسم داد وااااای عاشقشونم :X




قدر سوم

باهم بودیم .. وقتی بغض میکردی و میریختی تو چشات اعصابم میریخت بهم ، حرف زدی ، وقتی حرف زدی تازه حس کردم کسی هست .. فکر کن بعد از این همه مدت تازه حست کردم تازه نه همون لحظه که حرف میزدی وقتی که داشتیم میرفتیم دستتو گذاشتی روی شونه م حس کردم قدر دانی ِ حس قشنگی داشت .. اینم جزء اولین بارها بود .. بعدشم که با مادر و جاری جان بودیم و .....


× ... !



قدر دوم !

کمی ارومم ، و اینو خوب میدونم ک ِ خدا خیلی مهربون ِ در حدی ک ِ از فکر منم خارج ِ واسه همینه ک ِ حس میکنم شاید بخشیده نشده باشم .. وقتی حرم علی ع رو نشون میداد اصن انگار همون جا بودم .. ی ِ حالی دارم .. نمیتونم بگم چیه ولی خاص ِ !


× دلم دلتنگ ِ باران ست !



من و بابائی

نمیدونم چـــــــــرا ! ؟ اما همیشه ی ِ ترس خیلی زیاد نسبت به بابا داشتم ، این ترس باعث شد خیلی کارائی که بچه های دیگه انجام میدن و من نداشته باشم ! حتی مثه خواهرم .. یادمه از بچگی اونجور که بابا دوست داشت لباس پوشیدم ، جائی که بابا صلاح میدونست حرف زدم ، جائی که بابا دوست داشت راحت بودم و خلاصه واسه بابائی زندگی کردم ! خُب این از علاقه ی بی نهایت ِ من نسبت به بابا بود که اصلا و ابدا دوست نداشتم یک لحظه ناراحت ببینمش و این باعث شده بود توی رفتارم زیاده روی کنم ! دیشب ممو میگفت تو همیشه توی خونتون انقدر ساکتی ؟ خونه ی ما میای انقد اروم نیستی :D خُب این نشات میگیره از همون حسی که به بابا دارم ، و به جرات میتونم بگم وقتی بابا حرف میزنه ، اصلا دلم نمیخواد کسی حرف بزنه ... همینجور دوست دارم نگاش کنم و فقط گوش کنم ببینم اون چی میگه ! نمیدونم واقعا چرا اینطوریم اما الان که فکر میکنم میبینم خیلی هم خوب نیست که به خاطر علاقه م خودم نباشم .. ی ِ وقتائی تو ی ِ سری مسائل احساس میکنم کم میارم .. چرا ؟ چون همیشه توی همه ی مسائل تکیه کردم به بابائی .. الان که زندگیم داره جدا میشه و خیلی جاها بابائی نیست من خودم باید مدیریت کنم .. همه چیو حتی رفتارامو .. و ضعف دارم تو این مسئله .. شاید بابا هیچ وقت دلش نمیخواست من اینجوری بشم و ی ِ جائی توی زندگیم احساس ضعف کنم !


× انقدر بابا ، بابا کردم یاد ِ نامه های جودی ابوت افتادم : )))) 



قدر اول !


× گوله گوله ریختن .. تنها ی ِ بانو موند و فکر ِ این ک ِ خدای به این مهربونی از اشتباهای بزرگت میگذره ؟ کاش بگذره ، کاش نو بشه این روزا ، کاش فراموش بشن هر چی ک ِ گذشته ! کاش .. 


+ 1000 باورت میشه بانو ؟!؟


× تولدت مبارک خرگوشم ! اولین سالی بود که بهت تبریک میگفتم ! حیف اونجور که میخواستم نشد ! ولی هر چی بود تولد ِ تو بــــود !



فنجون ِ چای

آدمی نیستم که اهل ِ نفرین باشم و بدی دیگران و شکایت کنم پیش ِ خدا ، و تا جائی که تونستم سعی کردم و از خدا خواستم که من اونجوری نباشم .. تنها دوبار از ته ِ دل آه کشیده شد و نفرین کردم که اونم در مورد ِ یک نفر بود ! اونم جوری پا روی دُمم گذاشته بود که حالا بعد از دو سال هنوز فراموشش نکردم ! و وقتی یادش میوفتم دلم آتیش میگیره ! دیروز زنگ زدن که پسر خاله ازدواج کرده !!! دختره یک بار ازدواج کرده بوده ! از پسر بزرگتره ! گویا بچه هم داشته ولی نمونده ! دقیقا این همین حرفا رو مادر همین پسر در مورد دختر دائیم زده بود که شوهرش بچه داره و این حرفا ! یادمه بهم گفت نفرین کردی حالا داری خودتو باد میزنی .. یعنی دلت خنک شده ! نه من بد ِ هیچ کسی و نخواستم ! نخواستم به سر ِ بچه هاش بیاد ! اما از خدا خواستم انقدر سرش و شلوغ کنه که یادش بره "من" هستم ! و خداروشکر که همینم شد و تا 2 ماه پیش که دوباره اومده بود ، دست از سرم برداشته بود .. دو ماه ِ پیشم به خیر گذشت ! یعنی خرگوشی به خیرش کرد ! 


× شدیدا به این اعتقاد پیدا کردم که بد ِ دیگران و بخوای خدا چند برابر تلافی شو سرت در میاره !


حُب و بغض

قرار بود بیام اینجا و شادیمو ثبت کنم .. چند شبی که خوب گذشت .. ! بلاخره توی تموم ِ روزای خوبی که میگذره ، باید انتظار داشت که یکی بیاد و گند بزنه به خوشیت .. به جای قه قه ِ که از ته ِ گلوت میاد ، بغضی گیر کنه باور نکردنی .. ! بعد از اون همه تلخی ، اون لبخند .. اون خنده ، گاهی فکر میکنم دیگران چشم ِ دیدن ِ خنده های تورو ندارن ! از خداشونه که بد بیاری .. اصن روزگار واست زهر بگذره .. دقت کردی بانو ؟ بعضی از ادما چقدر خودخواهن ، همه چیزو .. حتی خنده رو واسه خودشون میخوان ! روزائی بودن که با کوچکترین تلنگری ابراز خستگی میکردم .. :-S امروز که به خودم نگاه کردم دیدم هنوزم خسته م ، ولی چون ی ِ نوع ِ جدید زندگی رو شروع کردم و میدونم این نوع ِ جدید ی ِ انرژی ِ مضاعف میخواد تا بتونی دووم بیاری و خوب زندگی کنی ، به خاطر همین به روی خودم نمیارم که خسته م .. اما از تو چه پنهون بانو ، الان که میبینم این بغض ِ لعنتی خالی نمیشه ، حُب و بغض ِ بعضی از ادما که بعضا" خیلی نزدیکن بهت از یادت نمیره .. بغض ِ هی بیشتر میشه و منفجر نمیشه که نمیشه .. ی ِ جوری میشه که اون خستگی ِ نمود میکنه و تو هی نمیخوای به روی خودت بیاری که خسته ای .. اما بانو .. خسته م ! نگاهم کن ! دستمال ِ سرم رو ببین ؟ درد میکنه ! شَل زدنم و ببین ؟ رگ گرفتگی ِ ، درد میکنه ، بماند که اینا جسمی بود و روحی ش رو اصن نمیدونم کجای دلم چسب ضربدر خورده بهش .. بماند ! :| میگذره ، اینا خوب میشن مهم اینه که تو بتونی با این مسائل خوب کنار بیای و ازشون به راحتی بگذری ، چیزی که اصلا بلد نیستی و باید یاد بگیریش ، دیشب زیبای خفته بود و آرومت کرد ، شاید روزی حتی اونم ندونه و نتونی بهش بگی .. باید چی کار کرد ؟ : | اینم ی ِ جور خود سازی ِ ..


× امشب دستها رو به آسمون ِ ، خدایا ... تک تک ِ این دستا رو بگیر و نا امیدشون نکن !


ســـوء تفــاهم

بازم نوع ِ حرف زدن ِ من کار دستم داد :D دیشب توی شوخیامون و خنده هامون من ی چیزی رو خواستم بگم که سوء تفاهم شد ! آقـــــــــا یک روز ِ تمام خرگوشی ِ بیچاره درگیر ِ این حرف ِ من بود امروز انقـــــــــــدر بی حوصله بود ، گوشاش آویزون اصن ی ِ وضعی :D انقــــــــد دلــــم سوخت .. تا خود ِ شب که دهن وا نکرد گفت بیام خونه ... همین که اومد خونه اصن مسیج ِ ش رو که دیدم کباب شدم ، خدائی ی ِ جوون با این احساسات ِ ناب و دست نخورده .. ! اصن هلاک شدم :-" دیگه وقتی صحبت کردیم رفع شد .. ولی این ی ِ روز چی گذشت ! :-S خیلی بد بود .. ولی خوشحالم که به خوبی گذشت ..


× کاش یــاد بگیرم ُ بتونم با آدمای اطرافم طوری حرف بزنم کـــه بتونم منظورمو برسونم ، به حاشیه نرم ، نپیچونم ، مثه تموم ِ نوشته هائی که اینجا نوشتم و پیچوندمشون ! 


افطاری

دیروز مادرش عروسا رو دعوت کرده بود با خانواده هاشون .. توشون فقط من یدونه خواهری داشتم بقیه ماشاا.. :دی ساعت 4.30 بود رفتم خونشون و مثلا اومدم کمک ... برادرزاده ش اومده میگه زن دائی بیا بریم بازی کنیم !!! این بچه هم فهمیده من هنـــــــــــــــــوز بچه م .. دیگه با نوع ِ بازی کردنم همه قهقهه میزدن :دی خرگوشی ک ِ ریسه رفته بود :دی با خرگوشی استیک ها رو درست کردیم و ی کمم خورده کاری بود کمکشون کردم و اینا ... ازونجا که روزه نیستم کارای تستی رو به شخصه انجام میدادم خرگوشی صدام کرده میگه بیا کارت دارم .. خوهرزاده ش دستمو گرفته میگه بیا بریم دائی کارت داره .. رفتیم بیچاره تا میومد حرف بزنه میگفت زن دائی رو چی کار داشتی هان ؟ سوالت چی بود بگو ؟ وای ما دو تا ریسه رفته بودیم .. دیگه کلا با خواهر زاده ش بودم دیگه .. 

اونم هی شیرین میشد و زن دائی باید لباسامو عوض کنه .. باید موهامو شونه کنه .. گل سر بزنه .. دیگه منم که عاشق بچه ها .. بهم میگفت چه طرز برخورد با بچه س ؟ : ))) اینجوری میخوای بچه تربیت کنی ؟ 

از صب که بیدار شدم سردرد شدید دارم .. چشمام که دارن در میان ! بدنم که هیچی با ی مسکن فعلا رفع شده ولی .. !!!


× وقتی سیندرلا ازش برام میگفت و ازم میخواست مراقب ِ اطرافم باشم .. به این فکر کردم که چقدر خوبه ی خواهر باشه که مراقب زندگی ِ برادرش باشه ! خوش به حال ِ خرگوشی ! امیدوارم همین خواهراش بلای جووون نشن !! :دی 


فارغ التحصیلی

امروز اخرین نمره م اومد و بلاخره تمــــــــــــام شد !

فارغ التحصیل شدم و الان خوشحالم ک ِ تموم شد ..

مخصوصا که شنیدم اکثرا این ترم 4 تا 5 واحد افتادن بچه ها 

الان دیگه خوبم و سرخوش :دی 

کاش کنکورو رفته بودم .. ولی خب سعی میکنم 

واسه سال دیگه و رشته ی مد نظرمو شروع میکنم به خوندن .. 

امیدوارم که جائی ک ِ میخوام قبول بشم !

آمین !



تفاوت !

چیزی ک ِ این ی ِ هفته ذهنمو مشغول کرده اینه ک ِ توی این مدت ک ِ من نامزد کردم دو تا از اشناهامونم دختراشون نامزد کردن یکیشون هم سن ِ من و یکی دیگشون 3 سالی از من کوچیکتره .. اونی ک ِ همسن ِ من ِ صیغه س .. تازه قصد ازدواج نداشت اونم با دعوااااا ک ِ نمیخوام .. حالا 2 هفته نشده ک ِ نامزد کردن .. کلی عاشق شده بچه .. میگه هفته ای یک بار کمه همدیگرو میبینیم و همش پای تلفن و این حرفاس .. ک ِ مادرش خیلی ناراحت بود : |

اون یکی بر اساس رسم و رسوماتشون ..قبل از من عقد کرد و اونام خیلی زود باهم راحت شدن و دیشب مسیج زده بود که دیووونشم !!!!! 

تو این چند وقتم بعضی ازین وبلاگا رو که میخونم اصن شوکه میشم ک ِ اکثرشون نوشتن ک ِ بدون تو نمیتونم و بی تو میمیرمو ازین حرفا ..


اصن همشون واسم غریبن ... نمیتونم درکشون کنم .. در حالتی ِ ک ِ این دو تا اشنامون شرایط ازدواجامون شبیه به هم بوده .. خُب درسته منم توی این لحظه ی زمانی به ازدواج فکرم نمیکردم و هدفامو هی میشمردم .. اما پیش اومد و فکر کردم و اکی دادم .. و با اینکه یک ماهو نیم بیشتر از نامزدی و عقدم میگذره هیچکدوم ِ اینائی ک ِ اینا میگن نیست .. من خیلی خنثی م ؟ یا اینا خیلی احساساتین ؟

نمیدونم ! : |