ادمیم که همیشه تصمیم میگیرم ، اما عمل ... نمیدونم کی عمل میکنم ، حتی ادمیم که خیلی ارزوهای بزرگی دارم ، و هیچ وقت به ارزوهام نمیرسم .. ، همیشه میشینم تا همه چیز بیاد سراغم ... میاد ولی خیلی دیر ، وقتی که دیگه نمیخوامش .. خیلی وحشتناکم ؟
انگار هیچ اسمی نمیتونه اون بالا جا خوش کنه الا اسم ِ خودش ..
با هیچی نتونستم کنار بیام ..
بضی وقتا باید صبر کنی
بضی وقتا باید سکوت کنی
بضی وقتام بایــــد گذشت کنی !
زندگی ای که هر لحظه این چیزارو بهت درس میده !
درسای زندگی بضی وقتا تلخ ِ
اما ازین تلخیاشم باید گذشت !
تو ی ِ اتفاقی ، ی ِاتفاق ِ خوب که شاید تو زندگی ِ هر کسی وجود نداشته باشه ..
اما تو توی زندگی من رخ دادی ،
بودنت رو جشن میگیریم ، کنار من سال به سال بزرگتر شدنت رو
دوستت دارم هامون رو ، لحظه هامون رو
تولدت مبارک
به طرف ِ صدا که برگشتم تعجب از چشمام میبارید ، اصن خودش نبود .. انگار یکی دیگه بود ، چشمای ورم کرده ، لبای ورم کرده ، انگار تو لپاش دوتا الو گذاشته بودن انقد که ورم کرده بود .. اصن نمیتونست حرف بزنه ، انگار به زور صداش از بین ِ لباش خارج میشدن ، فقط شنیدم که میگفت بابات کجاس و تونستم بگم بیرون ِ ، بغض کرده بودم اینجوری دیده بودمش .. ولی توی همون بغض خندیدم گفتم چه خوشکل شدی ... حتی در برابر ِ تعریفمم نتونستم عکس العملی نشون بده و با نگرانی بهش گفتم میخوای بری دکتر ؟ گفت اره ، گفتم میخوای منم باهات بیام ؟ گفت نه خودم میرم .. گفتم اگه بابا رو پیدا نکردی بگو بیام باهم بریم .. بابا پایین ِ .. رفت ، همین که رفت ، انگار که بغضم شکسته باشه ، شر شر میچکیدن لعنتیا ، به زمین و زمان بد میگفتم ... به خدا بد گفتم :( حتی به خدا !!!
اما چه فایده .. پنج ماهی میشه هردوشون مریضن و من هیچ کاری نمیتونم براشون بکنم ، فقط درد میکشن و منم برای اینکه بتونم حداقل احتیاجاتشونو براورده کنم خودمو زدم به بی خیالی ، تا نفهمم درد میکشن ، تا دووم بیارم برا کارای دیگه ..
وقتی اومد خونه گفتم دکتر چی گفت ؟ گفت باید عمل کنی o_O باورم نمیشد .. هنوزم باورم نمیشه .. اخه این همه درد تو ی ِ خونه جمع بشه .. اوف .. واقعن خسته م .. واقعن دلم به درد اومده ..
یاد گذشته افتادم .. یاد روزای دانشکده ، گندم راس میگه ، رو چمنا میشستیم و حرف میزدیم .. حتی خعلی وختا حرفامون واجب تر از کلاسمون بود و اگه جا داشت کلاسو می پیچوندیم ، از روزامون میگفتیم ، از ارزوهامون ، از رویاهامون ، حالا انگار همه ی اونا یکی یکی داره به حقیقت تبدیل میشه ، و حالا که همدیگرو میبینیم .. میفهمیم که چقدر زود گذشته و ما بی خبر از دنیا بودیم .. هعی روزگار .. کاش میشد یک روزم رو بدم و برگردم به بهترین روز از روزای دانشکده م ،
حالا خعلی از هم دور شدیم .. اما دلامون دور نشده ! مطمئنم