ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

بعد از خدامی

اینم جزو یکی از حسرتای ِ دنیام ِ ک ِ هر چند وقت یک بار تورو رو تخت ِ بیمارستان ببینم ، دست و دلم بلرزه واسه یک لحظه ی نبودنت ! خوب شو و خوب باش و بخند که با خنده هات جون میگیرم 

حسرت

خدا پرسید میخوری یا میبری ؟ 

و من گرسنه پاسخ دادم میخورم 

چه میدانستم لذت ها را می برند ، 

حسرتها را می خورند … ؟


* حسین پناهی 

از آن عــاشقــانه هـــایش

دلم یک یادداشت ِ جدید میخواهد ، از آن خوب خوب هایش !

از آن قصه ها ، از آن خنده ها ، از آن شیطنت های شیرینش ،

دلم یک یادداشت ِ جدید میخواهد ، 

از آن عاشقانه هایش ،،

از آن پرسه های دو نفره زیر ِ باران ش ،،

از آن خیس شدن های بارانی و نگاه های مشتاقش ،،

دلم "عشق" میخواهد ، 

از آن ِ "ناب" ش ،، 

و حتی دلم آغوش میخواهد ، 

از آن ابدی هایش !

طعم ِ قدیما

ی ِ تار ِ موی ِ سفید ،

ی ِ روشنایی تو کل ِ نا امیدی ، 

ی ِ حس ِ خاص با طعم ِ خاطرات !


هوای ابری ِ دلم

این روزا دلم مثه همین هواس ، گرفته ، ابری ، نا مساعد ،

زودرنج تر از همیشه م ، نا امید ، بی قرار ، 

کاش خدایی باشه که صدامو بشنوه !


صدای دلم

دلم میخواد خوب بهش نگاه کنم ، هر چی بود و گذشت ، فقط گذشتن ، شاید منو ازین رو به اون رو کردن ، ولی گذشتن ، شاید خسته شدم ، کم اوردم ، بریدم حتی ! اما گذشتن ، دیروز پیش خودم تصور کردم به جای بیست و چهار ی ِ روزی میگم سی و چهار ، ی ِ جوری شدم  ، برام گنگ بود ، پیش خودم گفتم ینی من به سی میرسم اصن ! نمیدونم قراره چی بشه ، مثه پارسال همین موقع ، نمیدونستم قراره چه ِ سال ِ سختی رو پیش ِ رو داشته باشم ، امسالم نمیدونم ، چی میشه ، اما انگار خدا دوست داره من خسته بشم ، کم بیارم ، صدام در بیاد ، تا چیزیو که میخوام و بهم بده ، مثه همه ی ادمایی که حرصمو در میارن و اخرش میگن انقد خوشم میاد حرص میخوری ، بامزه میشی ، خدام با من شوخیش میگیره ، اونم خوشش میاد حرص بخورم ، بزرگ شدن اگه به سن باشه میخوام نباشه ، بزرگی باید به فکر باشه ، وجود ِ ادمی باشه ، کاشکی بزرگ بشم ، کاشکی بتونم یِ زندگی رو بچرخونم ، نه تنها خودم رو بلکه مدیریت زندگیمو ، بتونم با تصمیمای درستم پیش ببرم ، کاشکی تپلی خوب بشه ، مامان بابا خوب باشن ، خداجونم ، ی مدتی مارو از جام بلات دور کن ! ممنون :ایکس

جشن بارون


× بیست و چند سال پیش ، تو یِ شب ِ بارونی ..


عمق ِ فاجعه

بضی وقتا نزدیک تولدم که میشه ، ی ِ بغضی تو گلوم گیر میکنه ، نمیدونم چی میشه که این بغض ِ از ده روز قبل و ده روز بعد تو توهم چی قرار میگیرم که اینجوری حالم ضایع س ، به هر حال عین گنجیشک خودم و به درو دیوار این قفس میزنم ، زخمی تر میشم که اروم تر نـــــــــــه !

فصل من

اذر + بارون مبارک :ایکس