ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

روزا به سرعت میگذرن و من با ی کوچولو که گاهی هنوززز باورم نمیشه تو وجودم وول میزنه و ابراز وجود میکنه زندگی میکنم ، گلهی تو دلم باهاش حرف میزنم و گاهی روی برگه کلمه هایی رو براش یا به عبارتی برای خودم خط خطی میکنم ، هنوز ندیدمش اما ی حس ِ خوب که ی هدیه ی کوچولو که قراره تو دستای من رشد کنه .. خلاصه که باید مادر شد واقعا تا فهمید این حس چطوریه ، روزا انقد با سرعت میگذرن که گاهی فک میکنم گم شدم تو لحظه ها ، یا لحظه ها توی من گم میشن ؟! این روزا همسری مشغله ش زیاده و من تنهام ، حس تنهایی ناراحتم میکنه ، هرچند مامان میگه به خاطر شرایطت اینطوری اما اصن تنهایی رو نمیتونم تحمل کنم ، روزای اومدن جوجکم نزدیکه .. همه ی این سختی فدای ی تار ِ موش