ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ازون روزا که وبلاگ نویس بودم خیلی میگذره 

الان دفترم هرجابرم همراهمه ، مینویسم

جوهر خودکار به شادیام ، به غمام ، به خواسته هام جوووون میده 

هیچ وقت فکر نمیکردم انقد نوشتن روی کاغذ حالمو بهتر کنه 

من هنوزم دارم یاد میگیرم ، با وجود دوتا فرشته که هنوز خودم باور ندارم !!

انگار جسمم که هروزشو داره میگذرونه ولی روحم هنوز تو همون سنای ۲۰ سالگی گیر کرده ، انگار الان بزرگتر شدم ولی نشدم فقط ی سری مسئولیت دارم که همه دخترا تو ۵ سالگی خاله بازیش میکردن 

جذابیت این دنیا تمومی نداره اما همش به این فکر میکنم که من روح چرا باید این جسمو با خودم یدک بکشم ؟ چرا باید برای این دنیا بودن حتما جسمی باشه ؟؟

بگذریم ..


*پ.ن : از قدیمیا هرکی گذرش به اینجا میخوره بیاد ی حالی بپرسم ازش 

به یاد تک تکتونم