ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

هرگز !

-

ازیاد نمی برم هرگــ ــزتورا

وعشـــ ـق زیبـ ــای تورا

لحظه ی قشنــ ـگ دوست داشتـــ ـن وبه اوج رسیــ ـدن را

خواستنی وتمام نشــ ـدنی

حالا اینجــ ـا کنــ ـاراینهمه خاطــ ـره ی بارانــ ـی تنها به تو می گویــ ـم:

دوستت دارم

که می خواهـــ م بمانی

نه درلحظه ها وثانیــ ـه ها .. نه

که درتمــ ـام نفس های بی دریغ تر از همیشـ ــه

حضور معطــ ـر تو بودن درست آن زمانی که نیستــ ـی

نیستی

ولحظــ ـه ها با بوی خاطــ ـره هامــ ـون جان می گیــ ـرند

می مانند.

سر بابا مسعود کلاه گذاشتم !!

سام .. !

-

* می ریم خونه عزیز (مامان بابا مسعود)

* خونه عمو بزرگه .. !

* مغازه پسر عموی زشت (لبــــــــو) واسه گوشی

* بهشت زهرا .. باباجونم خدا بیامرز .. (دلم برات لک زده بابائی !)

* خونه !

-

-

پیوست -: با بابا مسعود اومدیم سایت های گوشی رو چک کردی ... بابا از N72 ، N73 ، w580 ، w880 خوشش اومد ... اما اخری که N 73  بود و بهش نشون دادم ... + قابلیت هاشو که دید ... کلی خوشش اومد ... منم از فرصت سو استفاده کردم و هی تعریف کردم ... حالا ببینیم چی میشه .. اخه چند روز پیش بهم گفت من اراده کنم ... حله .. ولی به موقع ش ... حالا ببینیم موقع ش کیه ... سعی می کنم زیاد اصرار نکنم ... فک کنن خبریه

-

پیوست پریم -: قلبم مشکلش حاد نیست ... اما خوب .. ی کم درد دارم ... اونم احتمال عصبیه که دکی گفت ..

-

* مهرنوش خانومی !

-

او مرا نخواست !!

دلم تنگ ست ...

برای روزهای خیس خیس ...

روزهای زیبای پائیزی ...

باران به صورتم می خورد

همان روز هائی که تنها

پای پای باران می گریستم ..

من دلتنگ شده بودم ...

دلتنگ ابری از سنگ ..

من به دنبالش می گشتم و او ...

به دنبال دیگری ..

من دلگیر بودم و پای پای باران می گریستم ..

-

" او مرا نمیخواست "

و من تنها کارم گریستن بود ..

از او دلخور بودم ..

اما .. !!!

خود را به در و دیوار میکوبیدم و زمین و اسمان را لعن و نفرین میدادم !

اما او نبود ..

گریه ها میکردم ..

اما او جوابم را نمیداد ..

و من دلگیر میشدم ..

-

من بی گناه بودم ...

" تنها گناهم دوست داشتن بود "

همین .. !

                                        * دست نوشته م !

                                        * پائیز !

                                        * مهرنوش خانومی ..!

لحظه های بی پناهی !..

-

-

چقــ ـدر لحظــ ـه ها به دنبــ ـال اتفاقها در حال عبـــ ـورند

-

حس غـــ ـریبی ست موسیقــ ــی دان وجـــ ـودم در اوج

-

فنـــ ـا شــ ـدن آوایی جــ ـز تن جــ ـذام شـ ــده من نمینــ ـوازد

-

و مـ ـن زیر خـــ ـروارها خــ ـاک تهی شــ ـدم و تا صبــ ـح ابد

-

ذکــ ـر تسبیح ام ایــ ـن ست : که یــ ـادی از فرامــ ـوش شــ ـده گان

-

کنــ ـم و بی پنــ ــاهی را پنــ ـاه بخشــ ـم ...

-

*مهرنوشی !

 

نجوا

 بیدار شدم...زیاد نخوابیده بودم...با چشای نیمه باز به ساعت نگاه میکنم...عقربه ها ساعت پنج رو نشون میدن...نمیدونم حرفشون رو باور کنم که فقط دو ساعت خوابیدم یا نه...ولی همیشه حرف حرف اونا بوده...پس باور میکنم!!!!...

یادم میاد قبل از خواب لای پنجره رو باز گذاشته بودم...بوی برف پیچیده توی اتاق...سردم میشه...خوابم نمیبره...از خونه میزنم بیرون...خیلی وقت بود این وقت صبح بیرون نیومده بودم...همیشه یکی دو ساعت قبل از طلوع رو دوست داشتم...

خیابان خلوته...انگار غیر از من کسی زنده نیست...انگار شهر خالی شده...با خودم فکر میکنم شاید واقعا اینطوریه...شاید همه گذاشتن و رفتن...شاید فکر میکنیم که بقیه زنده هستن و زندگی میکنن...

هنوز برف میباره...ریز ریز...تند تند...هوا دیگه سرد نیست...دونه های سفید برف مهربونن...مثل همیشه...

توی خیابون خلوت٬ آروم قدم میزنم...احساس میکنم دنیا مال منه...با تمامی سکوتش...

صدایی از پشت سر نزدیک میشه...«شششششش»!!!!...ماشینی با سرعت از کنارم میگذره...با خودم فکر میکنم چرا اینقدر عجله داره؟...چرا اون این موقع بیداره؟...یعنی مجبورم دنیام رو باهاش قسمت کنم؟...

هوا تاریک نیست...دونه های برف هوا رو روشن کردن...درخت های کنار خیابون سفید پوشیدن...روبروی هم صف کشیدن...یک صف طولانی...یک صف مرتب...مثل دو لشکری که آماده برای جنگ باشن...ولی سالهاست انتظار میکشن...انتظار فرمانی برای شروع جنگ...سالهاست انتظار میکشند!!!!

به در مغازه که میرسم میبینم چند نفری از من بیخواب تر بودن...یک پیرزن که رو نیمکت سمت راست مغازه چرت میزنه...چند مرد چهل پنجاه ساله که روی ردیف نیمکت سمت چپ مغازه نشستن...«سلام» میکنم...ولی بعد پشیمون میشم...از اینکه یک سکوت رو شکستم...سکوتی که شاید باید با سلام کردن من میشکست...

توی مغازه همون بوی همیشگی میاد...بوی خمیر تازه...بوی تنور داغ...بوی نان سنگک...

یک ساعتی از شکستن اون سکوت گذشته...خیلی ها اومدن...نان گرفتن...رفتن...ولی من هنوز توی مغازه نشسته ام...عجله ای برای رفتن ندارم...این موضوع رو نانوای خنده رو!!! هم میدونه...همیشه آشنا ها رو دیرتر راهی میکنه...!!!!

نون هام حاضر شده...باید خداحافظی کنم...با بوی خمیر تازه...بوی تنور داغ...یک عده جمعیت تازه وارد...مردها و زن هایی سی چهل ساله که جای اون پیرمردها و پیرزن های از من بیخوابتر رو گرفتن...با نانوای خنده رو...!!!

هوا سرد شده...دونه های مهربون برف دیگه نیستن با مهربونیشون هوا رو گرم کنن...خیابون ها شلوغ شده...دنیا دیگه مال من نیست...دنیام رو باید تقسیم کنم...با یک عالمه آدم...با یک عالمه ماشین...درختهای خیابون هنوز به صف هستن...هنوز در انتظارند...

 

 

سفر .. نامه شد ..

* این متن و قبل از صحبت با آیدا نوشتم !! الان خوبم .. با دارو !!

* دیگه مثه قبل حوصله ندارم ... بلاگردی کنم ... اما به دوستانم که میان پیشم سر میزنم ... به روز شدین خبرم کنین ... نکته ی مهم دیگه اینه که اگه لینکتون نکردم ... بگین لینک کنم ...

* روزانه زیاد به روز میکنم ... هر کاری که میکنم ... شعر میخونم ... غمگین میشم ... شادم ... کار خاصی انجام میدم ... مینویسم ... شاید روزی 4 بار به روز بشم ... چه کنیم دیگه ... بلاگ شخصیه ..

* تو بلاگی خوبی هستی ... بعد از مدتهاست ... هنوز دلم واسه بلاگی م تنگ نشده ... بلکم خوشحالم هستم ...

* ی کم قاطی کردم .. چرا ...

* رفتیم خونه مانیا ... مهرنوش خانومی ، پریناز ، پریماه + مانیا .. ی جشن راه انداخیت م و کلی شادی کردیم ... از دست مانی ناراحت شدم ... که قلبم درد گرفت و تمام روز زهر مار شد ... رفتیم دکی ... گفت "همین" الآن ... نوار قلب و ی سری ازمایش ... رفتیم و بعد از یکی دو ساعت معطلی ... گفت م دکی نکنه مردم خودم خبر ندارم ؟ خندید گفت اعصابت قاطیه ؟ با تعجب نگاش کردم .. گفتم چطور ... گفت عصبی نباید بشی ... واست خوب نی ... خوبش این بود که

قلبم اکو داره ... بدش و نمیدونم :دی گفت عصبانیت سمه ... میخوای خودتو بکشی ... عصبی شو ... شوکه نباید بشی ... فکر زیاد میکنی ... ی بچه فسقلی هستی ... اما انگار ی گونی غم داری ... گفتم همه همینن .. گفت خودتو با همه جمع نبند !! گفتم چرا ؟گفت تو الان "یک" بیمار قلبی هستی ... گفتم من بیمار نیستم و حالم هم خیل خوبه .. – پس واسه چی اومدی اینجا ؟ - هوم ؟ خوب درد گرفت یکم .. – روت زیاده ... این داروها ..

ببین اقای دکتر نداشتیما .. من دارو مصرف نمیکنم .. گفته باشم .. من از قرص و این چرندیات خوشم .. نمیاد ... گفت خوب اگه نخوری کمتر از 2 سال میری پیش اموات ... گفتم مرگ و به همه چی ترجیح میدم ... ! دعوام کرد .. زد رو دستم گفت بچه بد .. تورو باید تنبهت کرد ... همین که بهت گفتم ... یا دارو هاتو میخوری ... یا فردا سکته کردی و روی تخت بیمارستان مجبورم عملت کنم ... که اینکارو نمیکنم بری اون دنیا .. ی خورده گولم زد و که ... گفتم نه ! نمیخورم ... ی قرص زیر زبونی داد گفت باشه .. ولی اینو مجبوری .. گفتم مجبور نیستم .. نمیخورم .. گفت هر وقت درد داشتی ... بخور رگای قلبت نمیدونم چی چی میشه .. میمیری .. :دی

گفتم اگه خیلی درد داشت باشه .. اینو فقط میخورم .. منم مثه این پیر مردا شدم .. که با بچشون دعواشون میشه قرص زیر زبونی می خورن ..

* تا شب استراحت کردم و فرداشم باروبندیل و بستیم ... همدان !!

تو راه کلی با پریناز و پریماه گفتیم و موزیک گوش کردیم و بابا مسعودم اذیتمون کردن .. بابای پریماه اینا حالش بد بود ... ارشام ماشین نیاورد و اونا رانندگی کردن ... ما هم هی صدای ضبط و کم و زیادش میکردیم ... بابا مسعود قر میداد ... رسیدیم و پریناز ی خورده خودشو لوس کرد میخوام بخوابم ... گفتم گمشو خونه کم میخوابه .. سونیا هم دختر اون یکی دوست بابا مسعود .. سونیا و سارا .. سارا 7 سالشه ... سونی 67 ... 1300 نفت امیر کبیر میخونه ... بی تربیت !! خرخون .. :دی تو اون چند روز خودمون هی ظرف شستیم و کارا رو کردیم ... مامان هنوز نمیدونه من رفتم واسه قلبم دکی ... اونجا از دست مانی هی ناراحت می شدم ... قرص میخوردم :دی رفتیم بیرون .. یه غار مارو بردن ... علی صدر نه .. رودخونه داشت و اینا ... رفتیم تو غار ... سارا هی صدا در میاورد کلی خندیدیم .. اب تنی و اینا .. سارا رقصید کلی واسمون و بابا مسعود هی میگفت " تو خیلی فوقالعاده ای " بمب خنده توی جمع شده بود ... به سارا می گفت اینجوری برقص ... جوراباشو گرفته بود میگفت بیا .. اینا بگیر محلی برقص :دی ... خدائی خوب بود ... فرداشم قرار بود بیایم .. که نزاشتن .. اها راه برگشت از غار ... به خونه ... نزدیک بود چپ کنیم ... خدا خیلی رحم کرد واقعا" ... تمام بدنم می لرزید ... به موقع کنترل کرد ... زیاد گود نبود ... اما اگه رفته بودیم ... دیگه نبودیم ... نبودم .. ! خدا وقعا" ی مهلت دیگه داد ... رحم کرد ... 5 تا دختر توی ماشین بودیم .. رسیدیم خاله بهمون نمک داد .. .فرداشم که دیدی نمیزارن بیایم رفتیم بیرون ... باغ و اینا ... ی قدمی زدیم و چهار تا عکس گرفتیم و اومدیم ... بردنمون پرورش ماهی ... خدائی واقعا" ناز بود ... فیلم گرفتم بزار م ... اما بلاگی نازم ببخش .. چون صدا داره تصویر نداره ... شاید عکساشو بزارم ... نمیدونم ... تا میرفتیم طرف حوض همهشون میومدن .. فک میکردن میخوایم غذا بدیم بهشون .. اینجوری ... راه برگشتم خیلی صمیمی شده بودیم ...

ادامه مطلب نداره قالبم .. ببخشید .. !!

مهرنوش . !

شرح سکوت !

 

 

امشب بغضِ شِکوه هایم ترکیده است.می خواهم شرح سکوتم را برایت بگویم ، التهاب روزهای انتظارم را ، خاموشی شب های بی قراری ام را و آوای غمناک مرغ عشقم را...پس با تمام وجود ، ناله هایم را بشنو و بخاطر بسپار ؛

 

لحظه های پریشانیم را با یاد کبوترهایی که شعر پرواز سَر می دهند ، نجوایی نیلی می یخشم...

با خاطره روزهای روشن گل های وصلت، خزانم را نوید بها ری دیگر می دهم...

 

گفتی : وقتی می آیم که آسمان صاف باشد تا محبتم را بر تو ببارانم...

          وقتی می آیم که که غروب دریا ساکت ساکت باشد تا عشق طوفانیم را هدیه قدومت سازم...

 

هنوز هم آسمان آبی است ، و غروب دریا غرق در سکوت...

 

باورت کرده بودم چون گفته بودی عشق فرجام یک لبخند و تولد یک حادثه است... گفتی عشق از تبار باران است و کبوتران عاشق هم از بارانند...

 

گفته بودی وقتی می آیی که سرود بهار را نرگسان مست بخوانند، وقتی که پرستوها افسانه کوچ را روایت کنند، وقتی که یاس های سپید حدیث طراوت را بر برگهای خویش بنویسند... گفته بودی وقتی می آیی که بی کرانگی دریا غرق در سکون باشد...

 

 وقتی که درس زندگی را از باد آموخته باشیم و محبت را از لبخند،صداقت را از گل سرخ و راز را از گل شب بو؛ به احساس وصالمان همه را آموختم اما تو را در لحظه های ساکت انتظارم گم کرده ام...

 

یادت هست ! عشقمان بهاری نبود اما زمستانی بود برای زاییدن بهار، رویایمان سپید نبود اما ظلمتی بود برای سپیدی سحر...

گفته بودی گل نرگس را بپرستم که نوید بخش بهار است ، بهار را مقدس بدارم که سمبل وصال است ، وصال را دوست بدارم که مظهر پاکی است و پاکی را عزیز شمارم که آرمان کبوتر است...

 

بیا ! پس از آن همه ثانیه ها، دقیقه ها، روزها، و سالهای انتظا ر و سکوت بازگرد...بیا تا بر روی پرِ پرندگان بنویسیم :

زندگی همرنگ کوچه باغ های آیینه است، بوسه همرنگ آه است ، محبت همزاد پرواز و فراق همان انفجار پی در پی جوب است!

نوازش از تبار گونه های خیس است و حدیث دوستت دارم آزاده حصار سینه هاست...

 

هنوز هم کنار دروازه های شهر بی قراری هایم منتظر آمدنت هستم. تو گل نرگس بهارم بودی ، هستی و خواهی ماند...

 

هرکس که گفت : بهر تو مّردم دروغ گفت. من راست گفته ام که برای تو زنده ام...

خیس خیس !

صدایم کن تا امان یابد عابری خسته در شب باران

صدایم کن تا ببالم من در سحر گاهان با سپیداران

از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن

تو لبخند صبحی پس از شام یلدا از این تیرگی ها رهایم کن

سکوت صبح شقایق ها را در این ویرانی تو میدانی

غم پنهان نگاه ما را در این حیوانی تو میدانی

-

-

پیوست -: داره می باره ... اون چیزی که چشــم و خیس میکنه .. مژه هارو تَـــر میکنه ... گلــو رو بغضی میکنه .. دل رو اروم میکنه ... غـــم رو سبک میکنه .. زنــدگی رو ...... آروم تـــر !

-

* شاید آروم باشم ... با صدای سیاوش ... چقدر دوسش دارم .. میبینی الیاد ؟! زندگی .. سخته ..

-

-

* مهرنوش خانومی !

دلم میخواد .. خواست !! فوضولی ؟

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ

کوه خاموش است .

می خروشد رود.

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

-

سایه آمیخته با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می گذرد.

جلوه گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک لبخند.

-

جغد بر کنگره ها می خواند.

لاشخورها ، سنگین ،

از هوا ، تک تک ، آیند فرود :
لاشه ای مانده به دشت

کنده منقار ر جا چشمانش ،

زیر پیشانی او

-

-

تیرگی می آید.

دشت میگیرد آرام .

قصه ی رنگی روز

می رود رو به تمام.

-

شاخه ها پژمرده است.

سنگ ها افسرده است.

رود می نالد.

جغد میخواند.

غم بیامیخته با رنگ غروب.

می تراود ز لبم قصه ی سرد :

دلم افسرده در این تنگ غروب.

-

-

* دلم پائیز میخواد ... نداریم ؟؟؟؟

* دلم بارون می خواد ! اونم انگاری نداریم ..

* دلم ی اسمون ستاره میخواد !!

* دلم ی ماه گرد .. که رگ هاش معلوم باشه .. ازونا میخواد ..

* دلــــــــم میخواد !! چی کار کنم ؟

* کی به دل ما نگاه میکنه ... تولد امام زمان ... به مادر و پدر عزیزشون .. و تمامی ... تبریک !!

* مهرنوش خانومی

مهمونااا رفتن !!

مهمونا اومدن و رفتن ... از ساعت ۵ روی پا استم ... دارم کار میکنم ... پذیرائی با من بود ... هیچکیم به روی خودش نیاورد ... چه جالب  کلی خوب بود ... خندیدیم ... دنسیدیم ... و همه چی ...

پیوست -: یه روزی چشمم همه جا تورو می خواست .. اما هیچ وقت ندیدی ... حالا نگا میکنی که چی بشه ؟

چشاتو درویش کن

خوابم میاد !

- خسته ام .. از خونه ابجی برگشتم ... حسابی خوابم میاد ...

امیدوارم ... !

یک ساعتی میشه رسیدم ... صبحانه بابا رو دادم ... خودمم دلی تازه کردم و ی کم بخوابم ؟

شب مهمان داریم ... وای ی ی ی !

زشت ترین ماسک دنیا .. » لبخنده !

در سینه ی مرداب ها

گل های وحشی و زیبائی

میرویند و ... میمیرند ...

بی آنکه دلی را نگران و چشمی را گریان سازند ...

                                       « پروین »

p.s.1 -» چقد از ادمائی که ی ماسک میزنن رو صورتشون و همه چیز رو از دیگران مخفی میکنن بدم میاد « مثه خودم !

p.s.2قلبم درد میکنه .. نفس تنگی دارم .. با اهنگ بلاگم ... زندگی میکنم .. ! چقدر بابائی رو دوست دارم .. !

p.s.3 -» من از زندگی چی میخوام ؟؟ من چرا اینطوریم ؟؟! مثلا" نزدیکای جواب کنکور بود .. اما انگار نه انگار که داره اتفاقی میوفته .. اما 3 شب رو کامل نتونستم بخوابم .. بدون اینکه خودم بدونم .. تا اینکه مامان پری به حالت تیکه بهم گفت .. چرا اینقدر به اطرافم کم توجهم .. ؟ چرا جدیدا" سطحی نگر شدم .. ! من کیم ؟ چی میخوام از این زندگی .. ؟ نکنه این زندگی پوچه ؟ اگه پوچه چرا من اینجام ؟ برای چی باید زنده باشم . ؟

p.s.4 -» ما آدما چقدر بی کاریم ... خیلی بی کاریم ! خیلیامون زنده ایم و نمیدونیم واسه چی زندگی میکنیم ...

p.s.5 -» خیلی از ماها ظلم میکنیم و خیلی راحت فراموش میکنیم .. اما ای کاش می فهمیدیم این ظلم ... از جنایت بدتره .. ! دخترکی که تمام شد .. نگرانتم عزیزم .. ! امیدوارم بنویسی .. دلتنگ نوشته های جالبتم !

p.s.6 -» خوبم .. می گذره .. بدون اینکه بفهمیم ... و خوب بگذرونیمش .. ! نگران کنکورمم نیستم .. مطمئن باشید .. مهم نیست !

p.s.7 -» پریسا ... راحیلا ... چتتون رو بزارید واسه پست قبلی ... کامنت دونیشو باز گذاشتم تا شما راحت باشید .. عزیزمین . ! تورو خدا انقدر غصه نخورید ... خدا خیلی بزرگه ! خیلی !

او هم رفت !

در شبی تاریک

که صدائی با صدائی در نمی آمیخت

و کسی کس را نمیدید از ره نزدیک ،

یک نفر از صخره های کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر .

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید .

از میان برده است طوفان نقش هائی را

که بجا مانده از کف پایش.

گر نشان از هرکه پرسی باز

بر نخواهد آمد آوایش.

آن شب هیچکس از ره نمی آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.

کوه : سنگین ، سرگردان ، خونسرد .

باد می آمد ، ولی خاموش .

ابر پر میزد ولی آرام .

لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کند آغاز ،

رعد غرید ،

کوه را لرزاند .

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.

امشب

باد و باران هر دو میکوبند :

باد خواهد برکند از جای سنگی را

و باران هم خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.

هر دو می کوشند

می خروشند.

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه

مانده برجا استوار ، انگار با زنجیر پولادین .

سال ها آن را نفرسوده است .

کوشش هر چیز بیهوده است

کوه اگر بر خویشتن پیچید ،

سنگ برجا همچنان خونسرد می ماند

و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک

پیوست -: اون رفت ... مُرد ! دو سال بود که ازش خبری نبود .. دیروز گفتن .. مُرد

به همین راحتی .. ! تو خیلی منو دوست داشتی .. اما 2 سال خبری ازم نگرفتی ..

منم دوست داشتم .. تو .. ارمغان .. زری ..

دلم برای ارمفان و زری می سوزه

روحش شاد !

ابریم !!

- پیوست -: ابریم .. !!

کاشکی بباره !!

شبانه های من !

از من میخواست سخن بگویم !

سراپا سخن بودم اما لبانم خاموش بود

شگفتا در نگاهم میرقصید ...

چه می خواهی بگویم .. ؟

                              « پروین »

هیس !!!

- دارم انتخاب رشته میکنم

        

                          هیس !!  

چه چیزا ... ادم شاخ در میاره !!

سلام ..

خوبم .. امروز نزدیک به 70 تا اینا رشته جمع اوری کردم که باید دسته بندی بشه ...

امروز با پدر گلم تصمیم گرفتیم من اگه ازاد قبول شدم ازاد برم ... بعدش دوباره ساله دیگه کنکور بدم ... همون ازاد حقوق نزدیک خونمون قبول بشم ... بعد اینجوری 1 سال هم عقب نمیوفتم ... ترم اول که خودش دانشگاه واحد میده ... ترم دوم خودم عمومی بر میدارم ... ترم 3 هم ایشاا... دانشگاه دیگه ... برای حقوق میخونم ... چطوره .. ؟ بعدم حالا من برم بخونم ... نظرم شاید عوض شه ... حالا قبول ببینم میشم ازاد ؟؟؟

اینجا ی بلاگ شخصی می باشد ... و من هر چی که عشقم بکشه میگم ... مینویسم ... اینجا درست نکردم که گرگم به هوا بازی کنیم همه با هم ... من روز ها نوشتم و کسی نمیتونه منو از نوشتن چیزهائی که ذهنمو مشغول میکنه ... منع کنه ... نخون عزیزم ... اگه لحنت بهتر بود .. ادم انتقاد پذیری بودم و هستم ... چشم ... سعی میکنم !

من هیچ وقت عاشق نمیشم ... اینو بهتون قول می دم ... یک بار بری همیشه کافی بود ... عشق نبود .. ی دوست داشتن بی نهایت بود که ... دیگه تموم شد ...

برای همینه محسن یگانه (شعرهاشو) خیلی دوست دارم ...

اخه دل من دل دیوونه من ...

هی !

پیوست -: شاید راحیلا رو راه بدم بلاگم ... به عنوان پیام بازرگانی ، شاید ها ... اهای دختره پررو نشی .. !! راحیلا خانوم یکی از بهترین دوستای منه ... که خیلی دوسش دارم ... هم سنیم ... و از اولین بلاگم ... تا حالا که 5 .. 6 سال میگذره ... با هم می نویسیم و به بهترین دوستا تبدیل شدیم !!

پیوست پریم -:

           پشت کاجستان ، برف .

برف ، یک دسته کلاغ .

                  جاده یعنی غربت .

باد ، آواز ، و کمی میل به خواب .

       شاخ پیچک ، و رسیدن و حیاط .

من ، و دلتنگ ، و این شیشه ی خیس .

                         مینویسم ، و فضا .

        مینویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک .

یک نفر دلتنگ است .

               یک نفر می بافد .

یک نفر می شمرد .

یک نفر می خواند .

زندگی یعنی یک سار پرید .

    از چه دلتنگ شدی ؟

دلخوشی ها کم نیست : مثلا" این خورشید ،

                 کودک پس فردا ،

                                     کفتر آن هفته .

یک نفر دیشب مرد

          و هنوز ، نان گندم خوب است .

و هنوز ، آب می ریزد پائین ، اسب ها می نوشند .

قطره ها در جریان ،

برف بر دوش سکوت

و زمان روی ستون فقرات گل یاس .

                                            « سهراب »

 

 

 می نوش ی

                                            شعر رو راحیلا جون زحمت کشید !

 

 

نظر سنجی رو هم جواب بدین

می نوش ی

شبانه *

 آن که دانست ، زبان بست

وان که می گفت ، ندانست ...

*

چه غم آلود شبی بود !

وان مسافر که در آن ظلمت ِ خاموش گذشت

و بر انگیخت سگان را به صدای سُم ِ اسب ش بر سنگ

بی که یک دَم به خیال ش گذرد

که فرود آید شب را ،

                            گوئی

همه رویای تبی بود .

چه غم آلود شبی بود !

                             

                                « شاملو »

اشک و لبخند عشق !

اشک رازی ست

   لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک ِ آن شب لبخند ِ عشق م بود .!

عید مبارک !

با تمام اضطرابم...

به در ورودی نزدیک میشدم ..

ذوق و اشتیاق ... اشتیاقی که روزها منتظر ی همچین روزی بودم ...

منتظر ی دیدار .. این پذیرش از طرف او ..

داشت دیوونم می کرد .. دیگه طاقت نداشتم ... از دور همه چی معلوم بود ... اما من شرمنده چشمانم رو به زمین دوخته بودم و اشک میریختم !

اشک میریختم و ازش تشکر میکردم که قرار ببینمش ...

حالا جلوی در ورودی بودم ... سجده کردم .. به بزرگترین و بهترین بنده ی خدا ... بوی عطری مشامم رو پر کرد .. بلند شدم و نگاه کردم ... با تمام شادیم .. اشکای شوقم تبدیل که گریه شد ...

حالا غم غربت رو می شد به وضوح حس کرد ... مدتها منتظر دیدن گنبد سبز بودم .. سنگ فرش مرمر حیاط .. روشنائی و افتاب که پرتو های درخشانش رو نثار زوار کرده بود .. !

هنوزم یاد اون روزا دیوونم میکنه .. !

پیوست -: عید بر تمام مسلمانان جهان مبارک !