ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

سفر .. نامه شد ..

* این متن و قبل از صحبت با آیدا نوشتم !! الان خوبم .. با دارو !!

* دیگه مثه قبل حوصله ندارم ... بلاگردی کنم ... اما به دوستانم که میان پیشم سر میزنم ... به روز شدین خبرم کنین ... نکته ی مهم دیگه اینه که اگه لینکتون نکردم ... بگین لینک کنم ...

* روزانه زیاد به روز میکنم ... هر کاری که میکنم ... شعر میخونم ... غمگین میشم ... شادم ... کار خاصی انجام میدم ... مینویسم ... شاید روزی 4 بار به روز بشم ... چه کنیم دیگه ... بلاگ شخصیه ..

* تو بلاگی خوبی هستی ... بعد از مدتهاست ... هنوز دلم واسه بلاگی م تنگ نشده ... بلکم خوشحالم هستم ...

* ی کم قاطی کردم .. چرا ...

* رفتیم خونه مانیا ... مهرنوش خانومی ، پریناز ، پریماه + مانیا .. ی جشن راه انداخیت م و کلی شادی کردیم ... از دست مانی ناراحت شدم ... که قلبم درد گرفت و تمام روز زهر مار شد ... رفتیم دکی ... گفت "همین" الآن ... نوار قلب و ی سری ازمایش ... رفتیم و بعد از یکی دو ساعت معطلی ... گفت م دکی نکنه مردم خودم خبر ندارم ؟ خندید گفت اعصابت قاطیه ؟ با تعجب نگاش کردم .. گفتم چطور ... گفت عصبی نباید بشی ... واست خوب نی ... خوبش این بود که

قلبم اکو داره ... بدش و نمیدونم :دی گفت عصبانیت سمه ... میخوای خودتو بکشی ... عصبی شو ... شوکه نباید بشی ... فکر زیاد میکنی ... ی بچه فسقلی هستی ... اما انگار ی گونی غم داری ... گفتم همه همینن .. گفت خودتو با همه جمع نبند !! گفتم چرا ؟گفت تو الان "یک" بیمار قلبی هستی ... گفتم من بیمار نیستم و حالم هم خیل خوبه .. – پس واسه چی اومدی اینجا ؟ - هوم ؟ خوب درد گرفت یکم .. – روت زیاده ... این داروها ..

ببین اقای دکتر نداشتیما .. من دارو مصرف نمیکنم .. گفته باشم .. من از قرص و این چرندیات خوشم .. نمیاد ... گفت خوب اگه نخوری کمتر از 2 سال میری پیش اموات ... گفتم مرگ و به همه چی ترجیح میدم ... ! دعوام کرد .. زد رو دستم گفت بچه بد .. تورو باید تنبهت کرد ... همین که بهت گفتم ... یا دارو هاتو میخوری ... یا فردا سکته کردی و روی تخت بیمارستان مجبورم عملت کنم ... که اینکارو نمیکنم بری اون دنیا .. ی خورده گولم زد و که ... گفتم نه ! نمیخورم ... ی قرص زیر زبونی داد گفت باشه .. ولی اینو مجبوری .. گفتم مجبور نیستم .. نمیخورم .. گفت هر وقت درد داشتی ... بخور رگای قلبت نمیدونم چی چی میشه .. میمیری .. :دی

گفتم اگه خیلی درد داشت باشه .. اینو فقط میخورم .. منم مثه این پیر مردا شدم .. که با بچشون دعواشون میشه قرص زیر زبونی می خورن ..

* تا شب استراحت کردم و فرداشم باروبندیل و بستیم ... همدان !!

تو راه کلی با پریناز و پریماه گفتیم و موزیک گوش کردیم و بابا مسعودم اذیتمون کردن .. بابای پریماه اینا حالش بد بود ... ارشام ماشین نیاورد و اونا رانندگی کردن ... ما هم هی صدای ضبط و کم و زیادش میکردیم ... بابا مسعود قر میداد ... رسیدیم و پریناز ی خورده خودشو لوس کرد میخوام بخوابم ... گفتم گمشو خونه کم میخوابه .. سونیا هم دختر اون یکی دوست بابا مسعود .. سونیا و سارا .. سارا 7 سالشه ... سونی 67 ... 1300 نفت امیر کبیر میخونه ... بی تربیت !! خرخون .. :دی تو اون چند روز خودمون هی ظرف شستیم و کارا رو کردیم ... مامان هنوز نمیدونه من رفتم واسه قلبم دکی ... اونجا از دست مانی هی ناراحت می شدم ... قرص میخوردم :دی رفتیم بیرون .. یه غار مارو بردن ... علی صدر نه .. رودخونه داشت و اینا ... رفتیم تو غار ... سارا هی صدا در میاورد کلی خندیدیم .. اب تنی و اینا .. سارا رقصید کلی واسمون و بابا مسعود هی میگفت " تو خیلی فوقالعاده ای " بمب خنده توی جمع شده بود ... به سارا می گفت اینجوری برقص ... جوراباشو گرفته بود میگفت بیا .. اینا بگیر محلی برقص :دی ... خدائی خوب بود ... فرداشم قرار بود بیایم .. که نزاشتن .. اها راه برگشت از غار ... به خونه ... نزدیک بود چپ کنیم ... خدا خیلی رحم کرد واقعا" ... تمام بدنم می لرزید ... به موقع کنترل کرد ... زیاد گود نبود ... اما اگه رفته بودیم ... دیگه نبودیم ... نبودم .. ! خدا وقعا" ی مهلت دیگه داد ... رحم کرد ... 5 تا دختر توی ماشین بودیم .. رسیدیم خاله بهمون نمک داد .. .فرداشم که دیدی نمیزارن بیایم رفتیم بیرون ... باغ و اینا ... ی قدمی زدیم و چهار تا عکس گرفتیم و اومدیم ... بردنمون پرورش ماهی ... خدائی واقعا" ناز بود ... فیلم گرفتم بزار م ... اما بلاگی نازم ببخش .. چون صدا داره تصویر نداره ... شاید عکساشو بزارم ... نمیدونم ... تا میرفتیم طرف حوض همهشون میومدن .. فک میکردن میخوایم غذا بدیم بهشون .. اینجوری ... راه برگشتم خیلی صمیمی شده بودیم ...

ادامه مطلب نداره قالبم .. ببخشید .. !!

مهرنوش . !