ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

نجوا

 بیدار شدم...زیاد نخوابیده بودم...با چشای نیمه باز به ساعت نگاه میکنم...عقربه ها ساعت پنج رو نشون میدن...نمیدونم حرفشون رو باور کنم که فقط دو ساعت خوابیدم یا نه...ولی همیشه حرف حرف اونا بوده...پس باور میکنم!!!!...

یادم میاد قبل از خواب لای پنجره رو باز گذاشته بودم...بوی برف پیچیده توی اتاق...سردم میشه...خوابم نمیبره...از خونه میزنم بیرون...خیلی وقت بود این وقت صبح بیرون نیومده بودم...همیشه یکی دو ساعت قبل از طلوع رو دوست داشتم...

خیابان خلوته...انگار غیر از من کسی زنده نیست...انگار شهر خالی شده...با خودم فکر میکنم شاید واقعا اینطوریه...شاید همه گذاشتن و رفتن...شاید فکر میکنیم که بقیه زنده هستن و زندگی میکنن...

هنوز برف میباره...ریز ریز...تند تند...هوا دیگه سرد نیست...دونه های سفید برف مهربونن...مثل همیشه...

توی خیابون خلوت٬ آروم قدم میزنم...احساس میکنم دنیا مال منه...با تمامی سکوتش...

صدایی از پشت سر نزدیک میشه...«شششششش»!!!!...ماشینی با سرعت از کنارم میگذره...با خودم فکر میکنم چرا اینقدر عجله داره؟...چرا اون این موقع بیداره؟...یعنی مجبورم دنیام رو باهاش قسمت کنم؟...

هوا تاریک نیست...دونه های برف هوا رو روشن کردن...درخت های کنار خیابون سفید پوشیدن...روبروی هم صف کشیدن...یک صف طولانی...یک صف مرتب...مثل دو لشکری که آماده برای جنگ باشن...ولی سالهاست انتظار میکشن...انتظار فرمانی برای شروع جنگ...سالهاست انتظار میکشند!!!!

به در مغازه که میرسم میبینم چند نفری از من بیخواب تر بودن...یک پیرزن که رو نیمکت سمت راست مغازه چرت میزنه...چند مرد چهل پنجاه ساله که روی ردیف نیمکت سمت چپ مغازه نشستن...«سلام» میکنم...ولی بعد پشیمون میشم...از اینکه یک سکوت رو شکستم...سکوتی که شاید باید با سلام کردن من میشکست...

توی مغازه همون بوی همیشگی میاد...بوی خمیر تازه...بوی تنور داغ...بوی نان سنگک...

یک ساعتی از شکستن اون سکوت گذشته...خیلی ها اومدن...نان گرفتن...رفتن...ولی من هنوز توی مغازه نشسته ام...عجله ای برای رفتن ندارم...این موضوع رو نانوای خنده رو!!! هم میدونه...همیشه آشنا ها رو دیرتر راهی میکنه...!!!!

نون هام حاضر شده...باید خداحافظی کنم...با بوی خمیر تازه...بوی تنور داغ...یک عده جمعیت تازه وارد...مردها و زن هایی سی چهل ساله که جای اون پیرمردها و پیرزن های از من بیخوابتر رو گرفتن...با نانوای خنده رو...!!!

هوا سرد شده...دونه های مهربون برف دیگه نیستن با مهربونیشون هوا رو گرم کنن...خیابون ها شلوغ شده...دنیا دیگه مال من نیست...دنیام رو باید تقسیم کنم...با یک عالمه آدم...با یک عالمه ماشین...درختهای خیابون هنوز به صف هستن...هنوز در انتظارند...