ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

 

دگر باره می اندیشم لیک میدانم که این اندیشه ها و افکار جز تنهایی و تهی بودن علتی نمیتواند داشته باشد . به چه می اندیشم , به خودم و زندگی سراسر غمی که داشته ام و به مردم . مردمی که تلاش می کنند , جستجو می کنند و به دست می آورند . اما من نه توان یافتنم است و نه یارای جستجو کردن پس چگونه توانم قلب افسرده و ماتم گرفته ام را التیام بخشم و چگونه می توانم آنچه را که محروم هستم از آن بدست آورم , خود نمیدانم صالب چیستم و از زندگیم چه می خواهم تنها این را می دانم که بیهوده زنده ام و بیهوده زندگی میکنم . بی هدف , تنها , خسته و اندوه .