ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

+ از جامعه شناسی !

شنبه ~> با یاسمن بودیم ... کلاس تنظیم که هیچی ... کلاس زبان ... کلی خودشیرینی کردم و هز کلمه  ای گفت منم ی جمله ساختم ... کلی خوشحال :ی ... دیگه هیچکس نبود دانشگاه ... تنها بودم رفتم مسجد استراحت 1 ساعتی خواب و بیدار بودم و بعدم رفتم صورتمو شستم و رفتم دانشکده ... دیدم نیومدن بچه ها خودم رفتم بالا ... دیگه پیدا کردیم همو به کمک این تیلیف های همراه ... که خدا عمرشون بده ... کلی جدیدا" به درد بخور شده :ی رفتیم سر کلاس ... این کلاس با وجود استادی که داره ... خیل جالب ... بنده کتاب نیاورده بودم ... درسم نخونده بودم ... سر کلاس ی نگاه انداختم به کتاب شیوا .. استاد وارد شد ... گفت چه خبر ؟ چی گفتیم اون سری ... همه داد و بیداد ... یهو من با تمام شعفم داد زدم استاد من ضربه ی فرهنگی رو بگم ؟ او هم با شادمانی گفت بگو بگو ... گفتم ... کلی افرین باریکلا گفت ... سر کلاسش کلی خندیدیم و فهمیدیم ... امریکا درس خونده ... اشپزیش 20 ... خیلیم باحاله ... کلاس که تموم شد ... به شیوا گفتم پاشو بریم + بگیریم :ی .. رفتیم و بهش میگم استاد + منو نمیدید ؟ گفت مگه چی کار کردی ؟ :ی سرش شلوغ بود ... دوباره ... سرش که خلوت شده بود ... گفتم ... استاد + منو بدید لطفا .. گفت چی کار کردی سر کلاس ... گفتم فعالیت کردم :ی خودتون گفتین + میدین ... گفت اسمت ... + گذاشت و گفت مهرنوش خانوم ... سرو صدا نکنین ... تو بحث شرکت کنین ... و اینا ... تارا هم گفت استاد ماها اروم ترینای کلاسیم ... خندید و بای بای کردیم