ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

درد

ی دردی توی این روزا هست .. که فهمش واسه من گذری ِ ...

یعنی مثه این میمونه که من توی ی حباب باشم (ازون مثالای کودکیمه)

و هیچی ازین دنیا و روزاش نمی فهمم ، نمیدونم چه اتفاقی توی این روزام داره میوفته .. اما دارم پشیمون میشم ... دارم به غلط کردن میوفتم ، که دعا میکردم کاشکی بزرگتر شم ، بزرگ شدم نوعی بیخیالی مزمن می خواد که من نمیتونم بی خیال باشم ، چون اطرافم ادمائی هستن که دنیا رو اونجور که هست نمیبینن .. واقعیت ها رو نمیبینن ... کلا با حقیقت ها سروکار دارن .. اما کسی نیست بگه که حقیقت خیلی خوبه اما شدنی نیست .. یک درصد هم شدنی نیست ، اما ... هیچ چیزی درست نمیشه .. من به هیچ کدوم از آرزوهام نمیرسم ، نمیتونم بگم کاش بشه .. اما میتونم بگم کاش کمی آروم بشم .. بی خیال بشم ..