ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

مراسم ِ سال

روز خوبی بود .. تمام ِ تلاشمو کردم خودم باشم .. خُب همیشه سعی میکردم توی مجالسشون پوشیده باشم چون اونا از نوع ِ پوشش ِ من خوششون نمیاد .. ولی این دفه فرق داشت .. توی مراسم واقعا جلب توجه میکردم .. !! 

مراسم سالگرد عزیز بود ، یک ماه جلوتر گرفتن که مردم به مراسم عیدشون برسن .. خدا به خیر کنه این عمه ها چ ِ نقشه ای واسه عید کشیدن !! بماند .. دیروز کلی لباسای توی کمدمو ریختم بیرون و پوشیدم .. رنگ تیره مثلا مشکی داشتم .. اما مناسب مراسم نمی دونستم ... دیگه اگه 20 تا لباس مشکیم بود توی اون دوماهی که جولون دادن مجبور شدم پوشیدمشون .. مامان گفت چرا مشکی ؟ این لباس سفیدرو بپوش .. هی میگفتم نه میخوای عمه ها دهنمونو صاف کنن ؟! بعد از کلی مامان بگو من بگو .. ی تاپ مشکی تنم کردم با شلوارک سفید .. عجیب خوش استایلم میکرد .. مامان گیر داده بود همینو بپوش و من میگفتم نـــــه .. زشته  بد نگام میکنن ی چی میگن بهم ... مامان هی میگفت غلط کردن .. به نسیم مسیج زدم چی میپوشی ؟ گفت بولیز دامن .. گفت تو چی گفتم نمیدونم : )))) بعد از کلی گشتن و اینا چند تا رو کاندید کردیم که یهو یاد ی تاپ دامنم افتادم که خیلی دوسش داشتم ولی به خاطر اخلاق ِ نمیدونم چی .. ولی حالا میگیم بسیار بسته و مذهبی ِ اینا .. نپوشیده بودم .. واووو پوشیدمش .. ! 

آبی بود .. دامنش انقدر تو پام خوش فورم بود که نگو .. حتی بیشتر از اخرین باری که پوشیدمش .. ناخن هارو هم نمیشد لاک بزنم  واس ِ همین برچشب زدم و برق ناخن زدم .. برچسبای پروانه .. انقدی نازن رو ناخنام .. دیگه رفتیم و دیدیم همه با روسری نشستن و فقط زن عمو هام و دختر عمو هامن که بدون روسری و تقریبا شیک نشستن .. رفتم لباس عوض کردمو یک راست رفتم پیش دختر عموهام  همین شکلی ... همین که عمه بزرگمو دیدم لباس صورتی تنش بود اصن رفت رو اعصابم ... دقیقا اکثر بچه ها چون اخلاق ِ گند ِ اینارو میدونستن مشکی یا رنگ ِ تیره پوشیده بودن جز عروس ِ عموم که هم سن ِ من ِ اونم خاکی رنگ تنش بود ..  ینی چش ِ همه زده بود بیرون ک ِ من چطور جرات کردم اینجوری برم تو مجلسشون .. نسیم بیچاره که همین ک ِ رسیدم گفت وقتی اومدم دیدم همه این شکلی خز نشستن با همین شلوارم نشستم  دیگه ما تو اتاق بودیم هممون ... اونور روضه میخوند ما هر هر میخندیدیم :دی وسطای مجلسم بلاخره از تو اتاق اومدم بیرون .. با بچه ها جمع شدیم ی جا ... بگو و بخند ... همه مارو نگاه میکردن .. هر کی میرسید میگفت همیشه شاد باشید : ))))) حالا خبر نداشتم هر وقت دور هم جمع میشیم رو کول ِ همیم : )))) جای تپلی خیلی خالی بود .. خیلی خوش گذشت .. از وقتی اومدیم خونه حالت تهوع ، سردرد و سرگیجه حالمو گرفته .. : (((  تازه چند بارم نزدیک بود تصادف کنیم : (

 

اینم از سالگرد ِ دوم ... اون بنده خدا هم خدارو شکر دوماد شدو اخرین تیکه های ممکن رو هم انداختن و به معنای واقعی قهوه ای رنگم کردن ولی بازم سکوت کردم .. و به شوخی ردش کردم .. کاش تموم بشه این تیکه ها و طعنه ها .. خدا هم صبرش حدی داره من که بنده شم و خیلی خیلی کوچیکم ! 

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 00:57 http://www.mininak.blogsky.com

نشززییییی عمه ی منم همین مدلیاسسس:| خوبه یکیه فقط!هی تحملش میکردم هی هیچی نمیگفتم بعد ی بار قید همه چیو زدم شستمش گذاشتم کنار یعنی جیگرم حال اومد:دی برخلاف انتظارم دعوا چیزی هم نشد و اتفاق بدی هم نیفتاد و عمم از اون روز ب بعد جایگاه خودشو فهمید و دیگه ...:دی

خلاصه ک حرصم میگیره ازین ملت!
یعنی خاااااک تو سر ما ایرانی ها رسما ک فقط نمک ریختن رو زخم و طعنه و کنایه رو بلدیم!

غصه نخور نوشی:*
کوچیکی قلب مردم و با بزرگی قلب خودت ببخش

شیرین جمعه 5 اسفند 1390 ساعت 01:30 http://www.fidodido.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد