ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

دنیای واژگون ِ من !

همش دارم فکر میکنم ک ِ هی مینویسم که جدیدا که چی بگم .. 

ی عده ی خاصی نظرات ِ جالبی نسبت به نوشته هام میدن .. !! 

گاهی فکر میکنم مسخره م میکنن .. عجب ! 

 

نمیدونم ، نمیدونم ازین دنیا چی میخوام .. یا اگرم چیزی خواستم بهش رسیدم یا نه .. 

ولی اینو میدونم قاطی کردم .. یادم نمیاد چی خواستم و چی میخوام .. 

نه اینکه یادم بره ها .. ولی قاطی شدن همه چی باهم داره اعصابمو میریزه بهم .. 

بغض ِ ی مادر دردناک ِ . . .  وقتی که بهت میگه " هر چقدر که گوشت روی گوشتت اومده ، جونمو دادم ... حالا که گوشت از گوشتت داره میره .. جونـــــــــــــــم داره میره .. " 

این ی تلنگر بزرگ دیشب بود .. که تازه فهمیدم که مامان هست .. مامان .. !! 

تازه فهمیدم یک هفته س که مدام توی اتاقمم .. یک هفته س که غذا نمیخورم .. یک هفته س که نه به فکر مامانم .. نه بابا ! خُب این افتضاح ِ محض ِ !!! تازه فهمیدم دارم با خودم چ ِ میکنم .. 

اونم با ی نگاه توی آینه !! بازم حرفای مامان .. زیر ِ چشت گود رفته ... زرد شده صورتت .. گردنت مثه چوب کبریت شده .. میفهمی داری چی کار میکنی با خودت !! 

واقعا نفهمیدم چی کار کردم .. تنها چیزی که تونستم در برابرش بگم این بود که " به هیچی فکر نمیکنم باور کن !! من ناراحت ِ هیچی نیستم !! اینا همش درونی ِ و نمیفهمم چطوری شده که اینطوری شدم .. و سیستم ِ غذائیم کمی بهم ریخته .. " !!! ینی واقعا همیناس ؟ 

واقعا خودمم نمیتونم تشخیص بدم که جریان چیه که دارم همینجوری آب میشم .. گفت دیگه هیچ کسیو راه نمیدم خونه ... منم که خوشحال و خندون !! 

 

کی میدونه به من چی میگذره ؟! 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 22 اسفند 1390 ساعت 23:13 http://www.mininak.blogsky.com

گاهی زندگی اونقدر سخت میشه که غذا خوردن و به فکر خودت بودن آخرین چیزی میشه که بهش فکر میکنی !
میفهمم چی میگی
و میفهمم خیلی حس بد و سختیه .
منم دو سال درگیرش بودم . خوشحالم اون روزای وحشتناکم تموم شد که از شدت عصبی بودن حالم وحشتناک شده بود و منم کلی وزن کم کردم :(
امیدوارم روزای بد تو هم تموم شه ...
گاهی یه اتفاق خوب همه چیو عوض میکنه . یه چیزی که آدم منتظرش نیست ولی پیش میاد . امیدوارم زودتر یه اتفاق خوب اینجوری برات بیفته :*

فقط میشه گفت امیدوارم ..

ولی زیاد مطمئن نیستم ..
آدمی که اینجوری توی این مرحله از زندگی اینقدر ضعف نشون بده ... آینده ش معلومه .. که روز خوش نخواهد دید !
چون خودش نمیخواد .. شایدم نمیتونه : (

مرسی عزیزم :X

هفت دقیقه سه‌شنبه 23 اسفند 1390 ساعت 12:22 http://www.7min.ir

من میدونم ...
حالا چرا این طوری شدید ؟
شکست عشقی و این چیزا ؟

شکست !!!! توی هر زندگی شکست های زیادی ِ
مثه زندگی من !
اما این شکست ها رو عشقی معنیش نمیشه کرد !!!
تجربه های گاها دردناک !!
گاهی هم شیرین !!!
چون مطلق نیستن !
ولی اینکه چرا اینطوری شدم از ی چیزی نشات میگیره مثل ی نوعی شروع دوباره ی زندگی ... نمیدونم متوجه میشی چی میگم ؟!

حالا شاید نوشته های بعدیم واضح تر مفهومو برسونه .. نمیدونم .. ممنونم که دنبالم میکنی !! : )

tina سه‌شنبه 23 اسفند 1390 ساعت 19:48

be khoda manam mesle to ham engar khdam daram minevisam

عزیزم .. :‌ (

علی(اندیشه پارسی) چهارشنبه 24 اسفند 1390 ساعت 01:48 http://heiatebrahim.com

ﺳﻼﻡ
ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺘﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﺎ ﺣﺠﻢ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻨﻮ ﮐﻢ ﮐﻨﻴﻢ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد