ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

نمیدانم

جلوی آینه مینشینم و با انگشتانم دست به لب ، پوست پوست های لبم را میکنم ، بی هوا پاهایم را تکان میدهم ، ذهنم نمیدانم کجا مشغول است اما چیزی در درونم فریاد نخواستن میکند .. نخواستن ک ِ نه ، بگذار جور ِ دیگری بگویم بانو ، در این هفته ی لعنتی ک ِ با ابرو های گره خورده م شروع شد تا همین حالا عین ِ سگ پاچه م را میگیرند و پاچه میگیرم ، زیبای خفته میگوید خوب فکرهایت را بکن هنوز دیر نشده ، اما دلیل های محکم میخواهم .. لعنت به من با این اعتقادات ِ تخماتیکم ! لعنت به من ! خُب چیزی درونم میگوید ک ِ درستش کن ، تو میتوانی اخرش را نمیدانم ، اولین اشک هم ریخته شد اما خوبم ، دوز ِ خستگی ِ درونم فوران کرده است .. 



نظرات 2 + ارسال نظر
شیرین پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 02:12 http://http:/fidodido.blogfa.com

مهرنوش! دلم یه جوری شد خب! می خوای چی کار کنی؟ نگو می خوای به چیزی فکر کنی که من حدس می زنم!

حلش کردم ..
خدا کمکم کردم ..
و دعای تو :*

ابر بهار جمعه 10 شهریور 1391 ساعت 12:17

مهرنوش جان خب سکته نده آدمو لطفا

: (
مهرنوش روزای سختی رو گذروند عطی ..
سخت !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد