ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

پنجره ی اتاقم ی ِ عالمه ابر ِ دلتنگ داره


انقد تنها بودم .. به تنهائی عادت کردم ... عادت کردم که تنها باشم و تنها بمونم و ..

حتی الان که نگاه میکنم میبینم این خونه ی تمشکی هم تنها مونده ... 

حتی دیگه حال و حوصله ی اینو ندارم که دیگه به کسی ی مسیج نا قابل بدم ..

یا تماسی بگیرم و با کسی حرفی بزنم ...

من توی تنهائی خودم دارم تنها تر میشم ...

باور کردنی نیست ...

خستم میکنه این همه تنهائی م

حتی هنوزم این تنهائیمو با همسرمم تقسیم نکردم .. و این نامردی ِ 

ولی من میگم نمیخوام ناراحتش کنم ...

سعی میکنم درکش کنم ...

و خیلی چیزای دیگه ...

کاش واسه ی ِ بارم که شده ...

میومد و ی ِ کامنت دیگه میذاشت 

تا بدونم واقعا هست 

میخونه ...

دلم تنگه ... چشام ...

این روزا همش میگم .. اگه بود مراعات ِ حالمو بیشتر میکرد ..

اگه فلان بود فلان میشد ...

و ازین حرفا

این کار ِ بدی ِ 

میدونم ... اما من این کار ِ بدو انجام میدم :(

حالا هی دلم میخواد بنویسم 

باید سبک شم ...

باید 


نظرات 3 + ارسال نظر
sahra سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 11:01

تمشک که اینقدر تلخ نمیشه تمشک باید همیشه ترش باشه تا مزه ترشیش یه لبخند رو لبای همه بیاره بیشور اخمگ :)


اوهوم

سوفی سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 21:44

دلم واست تنگ شده بود نوشی
دلتنگی نوشی ؟؟ چرا خانومم ؟؟

س پنج‌شنبه 25 آبان 1391 ساعت 18:41 http://guilty.blogsky.com

بنویس
بنویس
بنویس تا سبک شی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد