ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

..

گاهی حرف زدن سخت میشود ..

کلمات را کم می اوری تا بگوئی 

بگوئی از هر چه ک ِ در ذهنت بازیگوشی میکند

اما گاهی انقدر ذهنت با تکرار مواجه می شود ک ِ 

کلمه ای را حتی به یاد هم نمی آوری ..


روزای زمستونی قشنگن

سفیدن و پاک ..

دلم برای اون همه سفیدی زمین تنگ شده بود

ولی همش این ذهنمو مشغول میکنه ک ِ چقدر زود گذشتن فصل ها

چقدر زود 91 به سفیدی رسید ..

نمیدونم میتونم سفیدی رو به پاک شدن ِ اخر ِ عمر ادمی تشبیه کنم

یا همون سفیدی مو و ...

اما هر چی ک ِ بوود شکه م ..

توقع نداشتم انقد زود بگذره ..

روزام با خوشی و بدی دارن می گذرن ..

ولی همش به این فکر میکنم که باید از پس ِ زندی بر بیام .. 

باید ..

باید برای زندگیم تصمیم بگیرم ..

برای بودنم ... خوب بودنم ..

من میتونم میدونم ...


نظرات 1 + ارسال نظر
مقداد یکشنبه 3 دی 1391 ساعت 20:26 http://northman.blogsky.com

رسیدن بخیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد