ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

تلنگر ، گاهی هم معجزه

بعضی وقتا قدر ِ چیزایی ک ِ داری رو نمیدونی ،

ینی اوقدر ک ِ باید نمیدونی ...

وقتی حالا بر حسب شرایط زمان ازش دور میشی ..

یا دنیا به جدیت تصمیم میگیره ک ِ اونو ازت بگیره

به خودت میای .. من میگم این ی ِ تلنگر ِ 

نمیدونم دیگران چی میگن !

اما توی این دنیا هیچی کسی و هیچ چیزی عزیزتر از 

« پدر و مادر » نیست !

پدر و خدا دوباره بهم برگردوند !

شکرت !


5 شنبه چهلم ِ پدر بزرگ بود ... جمعه مهمونی بودیم ...

شب خودمون دور ِ هم جمع بودیم

همه گفتیم و خندیدیم ...

ساعت 3 نیمه شب بود فقط شنیدم کسی صدام کرد که پاشو

بعد در کمال نفهمیم پاشدم و دیدم زیبای خفته داره پر پر میزنه و ازینور به اونور ِ خونه میره

مدارک بابا رو جمع میکنه 

اما نفهمیدم .

میگم حالا کجا میری ؟

گفت بابا حالش بده !!! خیلی بده !!!!

انگار بازم نفهمیدم ...

گفتم بابا ؟؟؟؟؟

رفتن ... گفتم شاید چیزی نباشه اما دلم اروم نبود ...

گیجی ِ خواب بیشتر عذابم میداد و نگران بودم 

در کمال ناباوری گرفتم خوبیدم ...

چند باری با صدای تلفن تپلی از خواب بیدار شدم ... ساعت 4 صبح بود

که اومد بالا ..

تا 6 / 7 بیدار بودیم و بعد فهمیدیم ک ِ بردنش بیمارستان !

فهمیدیم سکته کرده ... ! 

فهمیدیم اگه دیر میبردنش بی کس میشدم !!!

همه چیزم رفته بود ! 

فهمیدم سه تا سکته زده بوده ...

به تعریف ِ خودش ... ی ِ بار جوووونم رفت ... انقدر فشار به قفسه ی سینم زیاد شد ک ِ 

لرزش پاهام و رفتن جووونم میفهمیدم ک ِ اخراشه ...

خدا بهم برش گردوند !!!

ساعت 9 بود رفتم دیدمش ... رنگش پریده بود ...

دستگاه و اکسیژن و ... بخش ِ سی سی یو ....

داشتم تموم میشدم وقتی اون شکلی دیدمش ...

ساعت 2 بود وقتی دیدمش کبود شده بود 

ضربان ِ قلبش زیر ِ 50 بود ..

خندوندمش ...

بوسش کردم ...

باهاش حرف زدم ...

همه چیزمه ... 

دنیامه ...

هنوزم بستریه ...

داغونم ... اما نمیتونم حرف بزنم ...

هم زیبای خفته داغون ِ هم تپلی ...

توی تنهائیام له له میزنم 

کاش خوب بشه ...

من بابامو میخوام ...

سالم و سلامت ..

خدایا میشنوی ؟

سالم و سلامتتتت !!!!!!!!!

دلم برای خندیدن تنگ شده !

نظرات 1 + ارسال نظر
آیدا چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 16:33

یه فرشته فرستادم تا مراقبت باشه اما برگشت... پرسیدم چرا برگشتی؟.. گفت : فرشته ها نمیتونن مراقب فرشته ها باشن.. 20 تا فرشته تو دنیا هست که 10 تا شون خوابن و 9 تاشون دارن بازی میکنن یکیشون هم داره این پیام و میخونه... این پیام جک نیست یه واقعیته.. فردا بهترین روز زندگیت خواهد بود. این پیام و به 10 تا از دوستات بفرست حتی به من.. اگه 5 تا برات برگشت مطمئن باش کسی که دوسش داری سورپرایزت میکنه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد