ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ی فنجون قهوه با طعم ِ تمشک

و آغاز ، همان تپش ِ قلب ِ توست ..

ازمون ِ عشق

گاهی حس میکنم حرفی برای گفتن ندارم ... اما احتیاج زیادی برای حرف زدن ، نوشتن دارم .. الان هم از همون وقت هاست ، که حرفی ندارم اما دلم میخواد که حرف بزنم و بنویسم ، ازین روزای خاصم ، گاهی وقتا شکایت میکنم که این روزا چرا انقدر کش دار شدن و چرا به محبوبم نمیرسم و در کنارش به ارامش ، ولی بعدش نهیب میزنم و شرایط رو که نگاه میکنم میبینم که خیلی هم خوبه ک ِ زمان داره کش میاد و منو تو رو از هم کمی دور نگه داشته ، ما هر دومون توی ازمونیم ، تا به خواسته های قلبیمون برسیم .. آزمون ِ عشق ! 

هر روز از خدا عشق ِ و علاقه ی بیشتری طلب میکنم و این علاقه ی بیشتر ارامش ِ بیشتری هم برام به وجود میاره ، از اون ارمان های روزهای اول کمی دور تر شدم و زندگی ِ جلوه ی حقیقی تری برام پیدا کرده ، 

شاید خیلی بی مفهوم طی کردم .. خیلی تنها با افکارم پیش رفتم ولی حالا که حرف زدیم و مهر ِ سکوت رو شکستیم فهمیدم که چقدر میتونم تورو تحسین کنم ، تویی که مرد ِ زندگی ِ من هستی و باعث افتخارمی ، و شاید هر کس ِ دیگه ای جای من بود و با افکار ِ دیگه ای بود باعث ِ افتخارش نمیشدی ! 

برای بار ِ دوم توی زندگیم دیشب چقدر خوشحال شدم که تو هم باز مثل خودم فکر میکنی ..

خیلی چیزا که توی این زندگی پوچ ِ رو تو پوچ میبینی .. خیلی چیزا که به نفع توء ! خیلی خوشحالم که تو حقیقت ِ منو "میبینی" و این دیدن ِ تو ارومم میکنه ! خوشحالم که توی انتخاب ِ مرد ِ زندگیم اشتباه نکردم ! 

قبل ازین زمان خیلی چیزا رو بهم ثابت کرده بود و همونطور که گفتم به تنهای راه رو طی کرده بودم .. ولی انگار تو همراه ِ لحظه به لحظه ی من بودی و من خودمو رو تنها میدیدم 


نظرات 7 + ارسال نظر
smile چهارشنبه 26 تیر 1392 ساعت 21:46

سلام
چطوری؟
به به مبارک باشه!
خوشحالم که روزهای خوبی رو تجربه می کنی
هر روز از خدا عشق ِ و علاقه ی بیشتری طلب میکنم و این علاقه ی بیشتر ارامش ِ بیشتری هم برام به وجود میاره ... با این مخالفم چون عشق بیشتر مساویه با درد بیشتر!!!

راستی
شناختی منو؟
فکر کنم فراموشم کردی!

این جمله ای که تو نوشتی و بهش معتقدم ... و همیشه پشت ِ این ارامش ی اضطرابی دارم که ،، نمیدونم در اینده قراره چی پیش بیاد ، خدا میدونه که من زندگیمو چطوری شروع کردم ، حتی تو اگر بشنوی متعجب میشی ازین همه سر سختیا .. امیدوارم این درد که با عشق همراه ِ هیچ وقت خودنمایی نکنه .. چون واقعن تحمل ندارم :(

بدجنس مگه میشه تورو فراموش کرد :دی

یک حقوقدان پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 12:38 http://dattik.blogfa.com

عشقتون پایدار...

قدر عشقت رو بدون

آمین :X

دختر نارنج و ترنج پنج‌شنبه 27 تیر 1392 ساعت 15:13

سلام تمشکی خوشگل من
خوبی تو؟ خوشحالم اینقدر آرامش توی نوشته هات می بینم هرچند نوشته های تو همیشه حس خوب و شیرین آرامش رو دارن اما با تغییراتی که توی زندگیت به وجود آمده باز هم اون آرامش وجود داره و این به قول خودت یعنی یک انتخاب درست..
خوشحالم برات عزیز دلم... می بوسمت هزار هزار بار...

وای ترنج تو هر بار با کلماتت منو متوجه خودم میکنی ...
یک دنیا ازت ممنونم که انقد خوبی و مهربون ...
دلم بی نهایت برات تنگ شده بود گلم ...
تو خوبی ؟؟

میبوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت :*****************

مامان پریاگلی سه‌شنبه 1 مرداد 1392 ساعت 20:09 http://ghab-o-shishe.niniweblog.com

خواهش می کنم به وبلاگ من و دخترم سر بزن و اگه از عکس دخترم که تو مسابقه ی نی نی شکمو شرکت کرده خوشت اومد لطف کن و کدش رو به شماره ای که نوشتم پیامک کن
پیشاپیش از لطفت ممنونم
قربان شما مامان پریا گلی

mxu پنج‌شنبه 3 مرداد 1392 ساعت 18:59 http://mxu.blogsky.com

سلام
خب من این چیزا حالیم نیست که ، حالا من خدمت بودم ، نبودم ، دلیل میشه شیرینی گیرم نیاد . نه این انصافه . ها ؟ تو بگو انصافه منم شیرینی میخواااااااام

لیسانس مدیریت بازرگاتی دارم ، دانشجو لیسانس مهندسی فناوری اطلاعاتم ، بیکار هستم ، خوشحال هستم ، هستم هستم
کار نیست
نگرد ، گشتم نبود ، نگرد نیست
مشغول انجام دو تا پروژه کار آزادم ، دیروز یکی دیه هم بهش اضاف شد
خدا رو چه دیدی
شاید یه چیزی شد

غُر بده ...
رو دستمون میمونی هااا ؟ :دی

به به .. اقای شاغل ..

مجتبی سه‌شنبه 8 مرداد 1392 ساعت 11:26 http://migamnaro.blogfa.com

انشا ا.. همانطور که مث هم فک میکنین , مکمل های خوبی هم باشین واسه هم....
با آرزوی زندگی سرشار از عشق و پاکی برای شما

گندم جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 17:56

نمیدونی چقدر خوشحال می شم وقتی میفهمم که رسیدی به اونچه که می خواستی ..
وقتی این حرفا رو می شنوم ازت بر می گردم به قدیم به به خواسته هامون به دردودلامون به نیازایی که داشتیم و دوست داشتیم که چه جوری آینده برامون رقم بخوره ..
و الان حس میکنم داره خوب رقم میخوره الان همون گذشته ی قدیممون روی چمنای یونی ِ ! تو همون قدم زدن های زیر بارونمون ِ همون آینده ی ته ِ فنجونمون تو گذشته !
نمیدونم چقد منظورمو گرفتی ولی من خودم هر بار حسش میکنم
امیدوارم هر روز زندگیت رنگی تر از گذشته باشه : *

پر از حسای خوبم ... پر از تو ..
میبینی چقدر بزرگ شدیم گندم ؟
باورم نمیشه ... رویاهامون ... بچگیامون .. خنده هامون ... لعنت به زمان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد