داشتم میگذشتم که چشمم به میز خیلی بزرگ خورد .. خیلی کنجکاوانه نگاه میکردم و تپلی پشت ِ سرم داشت میومد و میگفت خیلی دلم میخواد تنها چیزی که دیدم ی ِ عالمه عکس از طفلای معصوم و نازنین ، حتی وقتی داشتم رد میشدم ی اقایی اومد حرف بزنه که سرمو با بغض برگردوندم .. فکر میکردم نمیتونم از پسش بر بیام .. اما رعنا نذاشت ! رعنا با اون چشماش ...
یکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت 02:38